۱. = دیدن didan ۲. [مجاز] نگاه؛ نظر. ۳. [مجاز] قوۀ بینایی. * دید زدن: (مصدر متعدی) [عامیانه، مجاز] ۱. برآورد کردن حاصل زراعت یا چیز دیگر. ۲. تعیین بها و ارزش چیزی به تخمین. * دید&z ...
فرهنگ فارسی عمید
معیاری برای اندازهگیری میزان آشفتگی تصویر بهدستآمده از تلسکوپ براثر تلاطم جوّ [نجوم رصدی و آشکارسازها]
واژههای مصوب فرهنگستان
دیدی که در آن نقش یاختههای استوانهای در قیاس با یاختههای مخروطی بیشتر است [علوم پایۀ پزشکی]
قرائت چوبۀ ترازیابی بر روی نقطۀ بعدی، یعنی نقطهای که قرار است ارتفاع آن تعیین شود [مهندسی نقشهبرداری]
کمیت دید هنگامی که از داخل حفاظ اندازهگیری میشود [نجوم رصدی و آشکارسازها]
استفادۀ همزمان از هر دو چشم بدون مشکل دوبینی [علوم پایۀ پزشکی]
تشخیص تصاویر و اشیا در نور روز یا روشنایی بسیار [علوم پایۀ پزشکی]
تشخیص برآمدگی و فرورفتگی اشیا [علوم پایۀ پزشکی]
[ دی دُ شِ ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) دیدار و دوستی. ملاقات و آشنایی : دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت. سعدی.
لغتنامه دهخدا
بروز اختلال در دید مطلوب که معمولا به دلیل فراوانی پدیدههای قابلرؤیت اتفاق میافتد [حملونقل درونشهری - جادهای]
[ په. ] (اِمص.)۱ - دیدن، رؤیت.۲- چهره، سیما.۳- بصیرت، بینایی.۴- (ص.) پدیدار، مریی.۵- نظارت، مصلحت.
فرهنگ فارسی معین
۱. دیدن؛ رؤیت. ۲. ملاقات. ۳. روی نمودن. ۴. (اسم) [قدیمی، مجاز] روی و رخسار. ۵. (اسم) [قدیمی، مجاز] چشم و قوۀ بینایی. * دیدار آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی] پدیدار شدن؛ آشکار شدن: دیودل ب ...