شیی ء، کار، اسباب، جامه، متاع، چیز، دارایی، لباس، شیء سایر معانی: شی، (معمولا جمع) وضع (اوضاع)، کار(ها)، قلم (اقلام)، (معمولا جمع) متعلقات شخصی، اثاث، لوازم، وسایل، (برای بیان محبت یا همدردی ...
دیکشنری انگلیسی به فارسی
[ریاضیات] زبان شیء
اشیاء [ریاضیات] اشیاء
چیزهای عجیب و غریب و ترس آور
things were at the(ir) worstمغلوب کردن
چیز، همان، اسمش سایر معانی: چیز، همان، اسمش
پیش نمایی از آنچه قرار بود روی بدهد
بخش عمده از چیزی
[یوگا] تنفس شکمی
after(orfor)somethingشهوت چیزیراداشتن، چیزیرا آرزو کردن
با انجام کاری موافقت کردن، کاری را قبول کردن
صبر و ظفر هر دو دوستان قدیمند، در اثر صبر نوبت ظفر آید