۱. = اعجمی ۲. (صفت) گنگ؛ بیزبان. ۳. (اسم) حرکتی که روی حرف میگذارند.
فرهنگ فارسی عمید
[ عُ ] (ع اِ) غیرعرب. (منتهی الارب) (از آنندراج) (اقرب الموارد). کندزبانان و باشندگان ملک عجم. (آنندراج) (غیاث اللغات). || شتران ریز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
لغتنامه دهخدا
[ عَ ] (ع ص) کسی را گویند که بهیچ خیر و شری وانرسیده باشد. (آنندراج) (برهان): صورت مردم عقل است نگاریدهٔ او چو از او عقل جداگشت همانا عجماست. محمد عثمان (از لغت فرس، از حاشیهٔ برهان). || ...
[ عَ جَ مَ / عَ مَ ] ( ع ص، اِ) خرمابن که از هسته روید. || سنگ سخت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). سنگ سخت کلان که ناقه را به وی تشبیه دهند. (منتهی الارب). ج، عجمات.
(عُ مَ) [ ع. عجمة ] (اِمص.)۱- لکنت زبان.۲- ابهام.۳- عدم فصاحت.
فرهنگ فارسی معین
[ عَ جَ ضا ] (ع اِ) نوعی از خرمای ریزه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
۱. کسی که عرب نباشد. ۲. [مجاز] نادان؛ غافل.
[ عَ جَ کُ لَ ] (اِخ) دهی است از دهستان کله بوز بخش مرکزی شهرستان میانه دارای ۲۰۰ تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
[ اِ نُ ؟ ] (اِخ) هبةاللََّه بن عبدالغفاربن جمال الدین مقدسی حنفی. اصلاً ایرانی و از دانشمندان ادب و فقه در ممالک عثمانی در مائهٔ یازدهم هجری. چندی مفتی بیت المقدس بوده. ولادت او به سال ۱ ...
[ اَ بُلْ عَ ] (اِخ) شیبانی. تابعی است.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.