معنی

[ مَ ] (ع ص، اِ) هست. (آنندراج). مقابل نیست و معدوم. هرچه که صحیح باشد سؤال دربارهٔ او، که آیا معدوم گردد. (یادداشت مؤلف). هست شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هست کرده شده. (آنندراج): خرد را اولین موجود دان پس نفس و جسم آن گه نبات و گونه گون حیوان و آن گه جانور گویا. ناصرخسرو. مستنصر باللََّه که از فضل خدای است موجود و مجسم شده در عالم فانیش. ناصرخسرو. زمانی کز فلک زاید زمان نابوده چون باشد زمان بی جود او موجود و ناموجود بی مبدا. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص ۲۰۷). سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست در میان این و آن فرصت شمار امروز را. سعدی. - موجود ذهنی؛ هرچیز که هست ولی او را نمی توان دید، بل به ذهن و اندیشه وجود او را توان دریافت، مانند علم و هوش. مقابل موجود عینی. و رجوع به ترکیب موجود عینی شود. - موجود شدن؛ هست شدن و آفریده شدن و پدید آمدن. (ناظم الاطباء). به وجود آمدن. هستی یافتن. هست شدن. باشنده گردیدن. (از یادداشت مؤلف): از این چار و از این نه ای برادر نشد موجود سه فرزند دیگر.ناصرخسرو. گشت آن زمان که ملکش موجود شد جهان دلشاد و هیچ شادی تا آن زمان نداشت. مسعودسعد. تو اصل وجود آمدی از نخست دگر هرچه موجود شد فرع تست.سعدی. و رجوع به موجود شود. - موجود عینی؛ موجودی که به چشم توان دیدش. آنچه هست و به چشم میتوان دید. مقابل موجود ذهنی؛ کتاب موجود عینی است و علم موجود ذهنی. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب موجود ذهنی و مادهٔ جسم شود. - موجود کردن؛ موجود گردانیدن. به وجود آوردن. آفریدن. هستی بخشیدن. خلق کردن. از نیست به هست درآوردن. هست گرداندن : چون نجوئی که ت خدا از بهر چه موجود کرد گر مرو را با تو شغلی کردنی ناچار نیست؟ ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص ۳۱۲). ... و اجناس و اعیان حیوان موجود کرد. (سندبادنامه ص ۲). ستایش خداوند بخشنده را که موجود کرد از عدم بنده را.سعدی. - موجود گردانیدن؛ آفریدن. به وجود آوردن. موجود کردن. از نیست به هست درآوردن. هست گردانیدن : رعد و برق و آب و ریاح و شهاب موجود گردانید. (سندبادنامه ص ۲). - موجود گشتن (یا گردیدن)؛ موجود شدن. به وجود آمدن. هست شدن. هستی یافتن. (از یادداشت مؤلف): همه از رای خود موجود گشتند ببستند آخشیجان یک به دیگر. ناصرخسرو. و رجوع به موجود شدن شود. - ناموجود؛ معدوم. که بوجود نیامده باشد. نیست : زمانی کز فلک زاید زمان نابوده چون باشد زمان بی جود او موجود و ناموجود بی مبدا. ناصرخسرو. || دارای هستی و کفین هستی. (ناظم الاطباء). هستی دارنده. بوجود آمده. دارای وجود. مقابل معدوم، کائن. ثابت. (یادداشت مؤلف). هست. (السامی فی الاسامی): هر آن ساعت که با یاد تو باشم فراموشم شود موجود و معدوم.سعدی. و رجوع به جسم و کلمهٔ اشراق ص ۶۵ و ۶۶ شود. || (اصطلاح فلسفی) هستی. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف). کلمهٔ موجود گاه اطلاق بر نفس وجود می شود یعنی هستی نه چیزی که برای او هستی است. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی). پدید آمده در وجود. (ناظم الاطباء). موجود بما هو موجود، آن است که بدون آنکه تخصیص به امری و طبیعتی دون امری و طبیعتی داشته باشد، بلکه به طور مطلق موضوع علم الهی است که گاه گویند موضوع علم الهی وجود به ماهو وجود است. (از فرهنگ لغات و مصطلحات فلسفی). - موجود تام؛ عقول و نفوس را گویند. (فرهنگ علوم عقلی). - موجود فی نفس الامر؛ امری که فی نفس الامر با قطع نظر از فرض فارض موجود باشد چه آنکه اعتبارکننده ای موجود باشد یا نه. (فرهنگ علوم عقلی). || نزد موحدان موجود همان حق تعالی است که به جز او موجود نیست. (آنندراج). || هرچیز آماده و مهیا. (ناظم الاطباء). مقابل از دست رفته. حاضر. (یادداشت مؤلف): این گرد فناخسرو اکنون مزرعتی است که... موجود دخلش همانا صد و بیست دینار بیشتر نباشد. (فارسنامهٔ ابن البلخی ص ۱۳۳). غم موجود و پریشانی معدوم ندارم نفسی می زنم آسوده و عمری به سر آرم. سعدی. - امثال: کمال الجود بذل الموجود. (یادداشت مؤلف). || هرچیز برپا شده و ثابت و برقرار. (ناظم الاطباء). برقرار. پایدار: جهان را جهاندار محمود باد وز او بخشش و داد موجود باد.فردوسی. || یافت شده. (یادداشت مؤلف).

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.