معنی

[ کَ ] (اِخ) نام رای کنوج باشد که معاصر ذوالقرنین بوده و دخت او را اسکندر به حبالهٔ نکاح درآورد. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان). و مخفف کیدار که یکی از راجه های هند است که معاصر اسکندر بود. (غیاث): یکی نامه بنوشت نزدیک کید چو شیری که ارغنده گردد ز صید.فردوسی. چو نامه برِ کید هندی رسید فرستادهٔ پادشا را بدید.فردوسی. یکی شاه بد هند را کیدنام خردمند و بینادل و شادکام.فردوسی. [ اسکندر ] از آنجا به هندوستان رفت و فور بر دست وی کشته شد و کید هندی صلح خواست و دختر و طبیب و جام و فیلسوف را بفرستاد. (مجمل التواریخ و القصص ص ۵۶). و در شاهنامه نام او کید هندو گفته است... (مجمل التواریخ و القصص ص ۱۱۹). چو من سر سوی کید هندو نهم از او کینه و کید یک سو نهم.نظامی. فرستاده آمد به درگاه کید سخن در هم افکند چون دام صید. نظامی (اقبالنامه چ وحید ص ۳۴۵). رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص ۵۶ و ۱۱۹ شود.

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.