[ زِ ] (اِخ) ابواسحاق ابراهیم بن
شهریار کازرونی در روز یکشنبه پانزدهم
رمضان سال ۵۳۲ هـ . ق. در شمال کازرون در
خانه ای که پس از مرگ پدر به برادرش
حسین بن شهریار رسید زاده شد. پدر و
مادرش،هر دو، اسلام آورده بودند. جدش که
زادانفرخ نام داشت و پدر وی، خورشید، هر
دو زردشتی کیش بودند. شهریار پدر شیخ، که
از مردم قریهٔ علیا (دیه بالا یا ده اهرنجان) بود
گمان میرود که مردی پیشه ور بوده است،
زیرا مجبور بوده است که از بام تا شام پی کار
برود. فرزندش نیز ناچار بوده پیشه ای
بیاموزد که او را در روزگار جوانی بکار آید.
بانو بنت مهدی، مادر شیخ، از مردم قریهٔ
سفلی (دیه زیر) بود. شیخ دو برادر داشت که
نام یکی محمد و از او بزرگتر بود و زودتر از
شیخ در هنگامی که از سفر حج بازگشته بود
درگذشت. محمد را چند فرزند بود؛ یکی از
آنان بنام احمد دارای دو دختر بود که ساوه و
مریم نام داشتند. حسن بن شهریار دخترانی
داشت که یکی از آنها در عقد ازدواج خطیب
ابوالقاسم عبدالکریم (درگذشته در ۴۴۲) و
دیگری در عقد ازدواج همکار خطیب که
ابوالحسن علی بن فضل بن علی نام داشت
بودند. عایشه دختر سوم وی با ابوعلی
عبدالواحدبن محمدبن روزبه غندجانی
ازدواج کرده بود.... شیخ ابواسحاق دو خواهر
داشت یکی میگون و دیگری خدیجه و
گفته اند که خدیجه از مادر جدا بود.
دورهٔ کودکی: چون خانوادهٔ شیخ تهی دست و
مستمند بودند وی ناچار از آن بود که پیشه ای
بیاموزد. اما چون به خواندن و آموختن
قرآن شوق داشت سحرگاهان،پیش از رفتن
به کار، بدرس قرآن میرفت و از دو تن درس
می گرفت: یکی ابوتمام از مردم بصره و
دیگری ابوعلی محمدبن اسحاق بن جعفر از
مردم شام. در زمانی که ابراهیم دوازده ساله
بود ابوبکر مسلم شیرازی به شیراز آمد و
باحترام در پیش پای ابراهیم بایستاد و بروی
سلام کرد و او را در کنار خویش نشانید و از
بزرگی و عظمتی که در آینده او را نصیب
می شد سخن گفت. یکبار هم در سن هفده
سالگی در مسجد شاپور مورد احترام و
محبت و تعظیم شیخ ابوعلی ماهیگیر قرار
گرفت. شیخ پانزده ساله بود که خواست
طریق یکی از شیوخ سه گانه را که در آن
هنگام شهرت داشتند برگزیند و عاقبت از
میان محاسبی، ابن خفیف و ابو عمروبن علی
به ملازمت ابن خفیف (در گذشته در ۳۷۱)
درآمد و پیرو او شد. شیخ ابواسحاق خرقه از
دست شیخ حسین اکار (بازیار، در گذشته در
۳۹۱ هـ . ق.) گرفت. به موجب شرحی که در
شیراز نامه ذکر شده است در هنگامی که شیخ
هفت ساله بود مورد توجه شیخ حسین اکار
قرار گرفت در مآخذ دیگران این گمان
هست که شیخ در این زمان هنوز بیست سال
نداشته است شاید بتوان گفت که این نکته
راجع به هنگامی که او در شیراز حدیث
استماع می کرده صادق تواند بود. درین باره
نگاه کنید به نفحات الانس جامی ذیل
سرگذشت ابوعلی حسین بن محمد اکار.
داستانی که دربارهٔ خرقه پوشیدن شیخ آمده
بیشتر به افسانه می نماید و از روایاتی هم
نیست که خطیب امام ابوبکر نقل می کند و
چون «نوش» و «نیش» را هم به مناسبت
آورده است موجب شک بیشتر است. جای
دیگر این قضیه به شکل دیگری جلوه میکند
و از آن اینطور مستفاد می شود که شیخ خرقه
را در سال ۳۷۰، یعنی در زمانی که ابن خفیف
هنوز حیات داشته است، دریافت کرده است.
ولی در این موضع نوشته نشده است که آن را
از دست که دریافت داشته است. از شیرازنامه
(ص ۹۸) این نکته حاصل میشود که شیخ
شخصاً با ابن خفیف مربوط بوده است و اگر
این مطلب درست باشد پس داستان واسطه
بودن حسین اکار در هنگام اهداء خرقه به
شیخ چه صورتی تواند داشت؟ عطار در
تذکرة الاولیا به این نکته اشاره ای نمی کند،
ولی جامی در نفحات الانس بصراحت
وساطت حسین اکار را بیان می دارد.
مقاریضی نیز مینویسد که شیخ خرقه از دست
حسین اکار گرفت جامی مانند مؤلف
شیرازنامه می گوید که کازرونی با حسین اکار
به شیراز رفته است ولی فقط از دیدار شیخ با
ابن خفیف ذکر نمی کند و می گوید که با پیروان
ابن خفیف اتفاق ملاقات دست داد. لباسی که
شیخ معمولاً می پوشیده است، با دو واسطه از
ابن خفیف به او رسیده است، یعنی از ابوعبداللََّه
بانیک و ابوبکر عبادانی. پس دو نکته مورد
تردید و شک است یکی ملاقات شیخ با ابن
خفیف و دیگر طریقهٔ دریافت خرقه از دست
حسین اکار، که به افسانه شباهت دارد. تنها از
این میان یک نکته که مسلم است اینست که
شیخ خرقه را از دست حسین اکار گرفته است
و این امکان هم هست که شیخ در این هنگام
بیش از بیست سال نداشته است. نکته ای که از
این وقایع باید دریافت آن است که شیخ خرقه
را در هنگام حیات ابن خفیف گرفته یا پس از
مرگ وی، یعنی میان بیست و سوم رمضان
۳۷۱ که سال مرگ ابن خفیف است تا رمضان
۳۷۲ که مصادف است با بیست سالگی شیخ.
دورهٔ بلوغ: شیخ ابواسحاق در آغاز کار در
مسجد بزرگ «نورد» در پس ستونها وعظ
می گفت و سپس به تشویق و ترغیب حسن بن
علی بن محمد زیدکی هر جمعه از برای عامه
مجلس میساخت. پس از چندی عمربن
احمدبن عبداللََّه مؤذن و پیروان شیخ محرک و
وسیله شدند تا شیخ بر پای خیزد و بی پروا
بسخن پردازد. اما وجود عده ای از نقالان و
قصه گویان که برای عامه داستانسرائی
میکردند مانع مجلس شیخ بود و شیخ ناچار
از آن شد که در «مجلس پائین» بکار خود
ادامه دهد. ولی اینجا هم قصه گویان او را آزاد
نگذاردند، و فقط شوق و حمایت یاران و
پیروان بود که او را بپایداری وامیداشت. شیخ
ابواسحاق در سال ۳۷۰ هـ . ق. محرابی از
سنگ در شمال «نورد» بر پا کرد و سپس
دیواری بر دور آن برافراشت به این قصد که
در آینده آنجا را به مسجدی مبدل کند. لکن
زردشتیان همیشه در کار او مانع میشدند و هر
چه را که میساخت ویران میکردند. پس از
کوشش بسیار که بی ثمر افتاد باز در سال
۳۷۱ از سر نو بکار خود آغاز کرد، و
چهارسال مدت گرفت تا مسجد مزبور بپایان
رسید. هزینهٔ بنای این مسجد را یکی از یاران
شیخ که احمدبن موسی غندجانی نام داشت
پرداخته بود. روز بروز بر وسعت مسجد
افزوده میشد و عاقبت از چهار سقف به صد
سقف رسید. از زمانی که این مسجد در
کازرون بپا شد کازرون وضعی دیگر یافت و
عمارات و رباطها و ساختمانهای جدید در
آنجا ساخته شد شهر کهنهٔ کازرون که از
ده های نورد و دریست و راهبان ترکیب
میشد ازین پس بهمان تقسیمات سابق در آمد
و «نورد» را شهر کهنه نامیدند. چون مردم به
شیخ سخت روی آوردند و به وی گرویدند
برای شیخ مجال و حالی پیدا شد که به صورت
دقیق تر و مجدانه تری به هدایت و ارشاد
بپردازد برای پیروزی در مبارزه ای که آغاز
کرده بود ابوعبداللََّه محمدبن جذین را مأمور
کرد تا سپاهی بیاراید و فرماندهی آن سپاه را
به وی محول ساخت. مخارجی که برای
نگاهداری این سپاه لازم بود از محل وجوهی
که مریدان و مردمان معتقد به شیخ
می پرداختند تأمین میشد. بمناسبت همین
تشکیلاتی که شیخ فراهم کرده بود او را «شیخ
غازی» نیز نامیده اند. به نحوی که از متن کتاب
فردوس المرشدیه متسفاد میشود نخستین
کافرانی که شیخ جنگ با آنها را وجهه همت
خود قرار داد ترسایان بودند. مأخذی که
شیرازنامه از روی آن تألیف شده است (شاید
مقاریضی زردشتیان را نیز در شمار دشمنان
شیخ یاد میکند). در آن زمان زردشتیان
کازرون بسبب دخالتی که در دستگاه
حکومت داشتند دارای قدرت زیادی بودند.
حاکم کازرون مردی بود زردشتی کیش بنام
خورشید که از او بنام «دیلم گبر» یاد میشود و
به زردشتیان آل بویه منتسب بود. زردشتیان
چون در برابر نیروی فکری و سپاه مؤمن شیخ
قرار گرفته بودند با تکیه به قدرت حکومت در
برابر شیخ مقاومت و تهیهٔ زد و خورد میکردند
و چون یکی از یاران، شیخ را از این قضیه
آگاه ساخت شیخ بی آنکه کسی را آگاه کند بر
قریهٔ «کفو» رفت. مریدان بدین گمان که
زردشتیان شیخ را کشته اند خود را مجهز
میسازند و چون زردشتیان بناچار پس
می نشینند خانه هایشان به دست یاران شیخ
آتش زده میشود و بغارت میرود. شیخ پس از
این واقعه از کفو باز میگردد و یارانش بگرمی
به پذیرهٔ وی میروند. زردشتیان پس از این
شکست شکایت شیخ را بنزد فخرالملک (وزیر آل بویه، درگذشته در ۴۰۷) که در
شیراز بود می برند. فخرالملک برای اطلاع بر
چگونگی واقعه شیخ را از کازرون می طلبد و
او را بدین شرط آزاد میگذارد که ازین پس
جنگ و نزاعی در آن حدود روی ندهد. با این
مقدمات و احوال خصومت زردشتیان و
پیروان شیخ روز بروز شدیدتر می شد حتی
زردشتیان چند بار قصد جان شیخ کردند
چنانکه مردی بنام شهزوربن خربام شبی
بسوی شیخ تیری انداخت اما بوی نخورد.
یکبار هم ناشناس دیگری بسوی وی تیر رها
کرد. داستانی نقل شده است که جوانی
زردشتی برای اینکه بتواند با دختر یکی از
صاحب دولتان زردشتی ازدواج کند ناچار از
آن بود که طبق میل آن زردشتی شیخ را
بکشد. برای این منظور با دوستش قصد جان
شیخ میکنند. اما چون شیخ با روی خوش و
آزادگی تمام خود را در اختیار آنان میگذارد
ناچار موجبات انفعال و ندامت آنان را فراهم
میسازد. اما چنین بنظر میرسد که این داستان
افسانه است. به همین مناسبات بود که شیخ
مدتی را در خانهٔ برادرش، حسن، میگذراند و
مریدان از خانهٔ او حفاظت میکردند.
خورشید، حاکم کازرون، که دشمن سرسخت
شیخ بود در رمضان سال ۴۰۶ درگذشت.
مریدان شیخ دربارهٔ پایان زندگی خورشید
گفته اند که خورشید از فخرالملک اختیار
گرفته بود که اموال یاران شیخ را مصادره کند
و از کارها بر کنارشان سازد و به زندانشان در
افکند. چون این حال بر مریدان شیخ دشوار
آمد یکی از غلامان، خورشید را مسموم
ساخت و از همین واقعه بود که درگذشت.
شیخ ابواسحاق در سال ۳۸۸ به زیارت مکه
رفت. از بصره به آن سوی در ملازمت ابوبکر
عبادانی و حسن بن علی بن محمد کازرونی
سفر کرد. در مکه به این خیال افتاد که معتکف
شود ولی چون مردم آنجا را بسیار تنگ نظر و
بی گذشت دید از این خیال دست شست.
احادیثی که در فصول ۸ و ۹ و ۱۰ از کتاب
فردوس المرشدیه آمده و نوشته شده است که
در بصره و مدینه و مکه شنیده بالطبع در همین
سفر استماع کرده است. شیخ در مراجعت
ملازم شیخ اکار بود. شیخ یکبار در سال ۴۱۸
به بیماری سختی گرفتار شد، آنچنانکه
پیروانش گمان بردند که مرده است اما از آن
بیماری درمان یافت و در سال ۴۲۶ باز به
بیماری سخت دیگری دچار آمد که مدت
چهارماه دامنه گرفت و از همین بیماری بود
که در یکشنبه هشتم ذی القعدهٔ ۴۲۶ از جهان
کناره کرد. شیخ بهنگام مرگ، خطیب امام
ابوالقاسم عبدالکریم بن علی بن سعد را
بجانشینی خود برگزید و علی بن فضل را یاور
وی قرار داد و کسانی را که بایست جسد وی
را غسل دهند و بر وی نماز گزارند و بر گور
وی خاک ریزند همه را معین کرد. در هنگامی
که نماز میت بر جسد وی گزارده میشد آنقدر
جمعیت انبوه شده بود که بچهار بار این کار
انجام شده . طبق وصیتی که کرده بود
صورتی از نام کسانی را که بتشویق و ترغیب
او اسلام پذیرفته بودند و تیری که یکی از
زردشتیان بسوی وی رها کرده بود در گورش
دفن کردند. به دستور او ورقهٔ نامها را روبرو و
بر پشتش قرار دادند... (فردوس المرشدیه فی
اسرار الصمدیه چ طهران، بکوشش ایرج
افشار، قسمتی از مقدمه از ص هیجده تا
بیست و پنج، نوشتهٔ فریتزمایر آلمانی،
چاپ کنندهٔ نخستین فردوس المرشدیه و
بترجمهٔ کاووس جهانداری). در کتاب ریحانة
الادب آمده: بزعم بعضی صاحب ترجمه
(ابواسحاق -ابراهیم) همان شیخ ابواسحاق
معروف به «سبزپوشان» است ولکن در آثار
عجم این عقیده را تغلیط کرده و گوید
«سبزپوشان» از مرتاضین و عرفا بوده و با
ایلات میزیسته و ییلاق و قشلاق مینموده و
در درهٔ وسیعی نزدیکی کوهی در سه فرسخی
سمت جنوبی شیراز مدفون است و در جلو
مرقد او مهتابی باوسعتی است و از تاریخ
وفاتش اطلاعی نیست. (ریحانة الادب ج ۳
ص ۳۳۷ و ج ۵ ص ۷).