[ ضَ جِ ] (ع ص) بیقرار. ملول. تفته.
(منتهی الارب). خشمگین. ضجور. (مهذب
الاسماء). طپان. جَمَلٌ ضجر؛ شتر طپان
بابانگ. (منتهی الارب). دلتنگ. (منتخب
اللغات) (زمخشری): امیر ضجر شد
اسب خواست و از پیل بر اسب سلاح پوشیده
برنشست. (تاریخ بیهقی ص ۵۸۰). سخت
ضجر شد از این سخن چنانکه اندک کراهیت
در وی بدیدم. (تاریخ بیهقی ص ۶۸۷). روا
نیست ما را با ایشان سخن جز بشمشیر گفتن
و ناصواب بود لشکر فرستادن و در این ابواب
بونصر گواه من است که با وی گفته بودم اما
چون خداوند ضجر شد و هر کسی سخنی
نااندیشیده می گفت جز خاموشی روی نبود.
(تاریخ بیهقی ص ۴۹۸). سلطان سخت ضجر
می بود از بس اخبار گوناگون می رسید.
(تاریخ بیهقی ص ۵۷۵). و تن او گران گردد و
ضجر و دلتنگ شود. (ذخیرهٔ خوارزمشاهی).
سلطان از قصور ارتفاعات و انکسار معاملات
ضجر شد. (ترجمهٔ تاریخ یمینی ص ۳۵۹).
|| مکان ضجر؛ جای تنگ. (منتهی
الارب).