[ دُ دی دَ ] (مص) بردن. سرقت.
به نهانی مال دیگری را برای خود گرفتن.
برداشتن مال دیگری برای خود درنهان.
(یادداشت مرحوم دهخدا). سرقت کردن و
بردن مال کسی را به مکر و فریب و در پنهانی
و یا گرفتن مال کسی را دربیابان و صحرا بزور
و قهر و غلبه و ربودن به مکر و خدعه.
(ناظم الاطباء). احتراس. اختراب. استباع. (از
منتهی الارب ). اسلال. (تاج المصادر بیهقی).
بَوق. (از منتهی الارب ). تَوسل. (دهار).
حَرس. (منتهی الارب ). سَبع. عُدوان. عُدی ََ.
عِهار. عَهارة. عهر [ عَ / عِ / عَ هَ ] . عُهور.
عُهورة. فَقع. لَصاص. لَصَص. لُصوص.
لُصوصة. لُصوصیة. مُعاهرة. (از منتهی الارب
): بازرگانان فرزندان ایشان را [ مردم
سودان را ] بدزدند و بیارند و خصی کنند... و
اندر میان ایشان مردمانی اند که فرزندان
یکدیگر را بدزدند. (حدود العالم).
به زلف تنگ ببندد بر آهوی تنگی
به دیده دیده بدزدد ز جادوی محتال.
منجیک.
به گربه ده و به غلبه ، سپرز و خیم همه
وگر یتیم بدزدد بزنش و تاوان کن.کسائی.
او دزدد و من گدازم از شرم
دزدافشاریست این نه آزرم.نظامی.
بدزدید بقال ازو نیم دانگ
برآورد دزد سیه کار بانگ.سعدی.
به برجی رفت و درجی بدزدید. (گلستان
سعدی) خرابه، خرب، خروب؛ دزدیدن شتر
کسی را. (از منتهی الارب ). غلل، غلول؛
چیزی از غنیمت بدزدیدن. (دهار). قف؛
دزدیدن صیرفی سیم را میان انگشتان.
(منتهی الارب ).
- امثال:
چاه نکنده منار دزدیدن؛ پیش از آب
موزه کشیدن. (امثال و حکم).
اول چاه را بکن سپس منار بدزد،
نظیر: چاه نکنده منار دزدیدن. (امثال و حکم).
دزدی که نسیم را بدزدد دزد است.
مدزد و مترس، نظیر: آن را که
حساب پاک است از محاسبه چه باک است.
(امثال و حکم).
- چرخ عمر کسی دزدیدن؛ کاستن و
گرفتن زندگی او:
از تو هموار همی دزدد عمرت را
چرخ بیدادگر و گشتن هموارش.
ناصرخسرو.
- دزدیدن چشم؛ چشم دزدیدن، برطرف
کردن نگاه از کسی یا از چیزی. خودداری
کردن از نگاه. دزدیده نگاه نکردن :
چشم دزدیدم ز نور حضرتش
تا نپنداری که عمدا دیده ام.خاقانی.
گاه بدزدیم چشم از تو ز بیم رقیب
گه به نظر بشکنیم چشم رقیب ترا.
خاقانی.
- دزدیدن چشم یا دیدهٔ کسی؛ آنگاه که او
نگاه نمی کند عملی را مرتکب شدن. عملی را
انجام کردن که کس حاضر نبیند. گاه غفلت او
از نظاره، عملی را انجام کردن. (یادداشت
مرحوم دهخدا).
|| سلب کردن و ربودن، چون هوش
دزدیدن و میل دزدیدن و ذوق دزدیدن و جز
آن. (آنندراج):
ز بس دست تماشایش ز رخسارش صفا دزدید
چو گرد سرمه بعد از مرگ باشد نور در خاکم.
قاسم مشهدی (از آنندراج).
فغان من ز دل عاشقان هوس دزدد
دراز سرمه خاکسترم نفس دزدد
بود ملاحت خال سیاه لعل لبت
چنان که میل شکر از دل مگس دزدد
بیاد زلف تو دل آنقدر بتنگ آید
که ذوق شبروی ا ز خاطر عسس دزدد.
طاهر وحید (از آنندراج).
- دزدیدن دل؛ دل ربودن :
به مژده دل ز من بدزدیدی
ای به لب قاضی و به مژگان دزد
مزد خواهی که دل ز من بردی
این شگفتی که دید دزد به مزد.
ابوسلیک گرگانی.
|| جایی را به زور و غلبه تصاحب کردن. از
تصرف صاحبان آن بدرآوردن و تصرف
کردن : آن سال عبدالعزیز قلعهٔ رویین دژ
بدزدیده بود و در آنجا نشسته و دم عصیان
میزد. (راحةالصدور راوندی). به شب مردمان
کوهستانی را [ که ] کمرشو گویند به ولایت
ایشان ببرد و قلعه بدزدید تا جمله مردم
دماوند... بر او جمع شدند. (تاریخ طبرستان).
اصفهبد مدتی فارغ بود تا کسان جاولی قلعهٔ
سواته کوه از مردم اصفهبد بدزدیدند. (تاریخ
طبرستان). || کاستن. مخفی کردن.
- دزدیدن سال؛ کم گفتن سالهای عمر. (از
آنندراج):
این کهن سالان که می دزدند سال خویشتن
کهنه دزدانند در تاراج مال خویشتن.
صائب (از آنندراج).
|| پنهان کردن، چون دزدیدن نفس و لب و
سر و پهلو. (از آنندراج). || به یکسو
کشیدن. به کناری کشیدن. ناگهان از معرض
دید یا اصابت چیزی خارج ساختن چنانکه
سر یا دست یا تن یا پای را.
- دزدیدن سر را؛ بسرعت سر خود را
بسوئی دیگر یازیدن. خود را دزدیدن.
(یادداشت مرحوم دهخدا). کنار کشیدن
آن :
همتم سر ز تاج دردزدد
اینت دزد امین که من دارم.خاقانی.
ز خاک پای مردان کن چو تخت حاسبان تاجت
و گر تاج زرت بخشند سر دردزد و مستانش.
خاقانی.
قُبوع؛ سر دردزدیدن. (تاج المصادر بیهقی). و
رجوع به دزدیدن خود در همین ترکیبات
شود.
- دزدیدن سر یا خود یا خویشتن؛ خود را
کنار کشیدن یا بحالتی دیگر درآوردن چنانکه
نشستن یا خمیده ایستادن تا تیر و مانند آن به
وی اصابت نکند. (یادداشت مرحوم
دهخدا): این روز چنان افتاد که خشت
بینداخت [ مسعود ] و شیر خویشتن را دزدید
تا خشت با وی نیاید. (تاریخ بیهقی).
- دزدیدن قد؛ بالا و قامت خود را کوتاه
نمودن. قد خویش خم کردن تا کوتاه نماید.
(یادداشت مرحوم دهخدا).
- دزدیدن یال؛ کنار کشیدن آن. به یکسو
کشیدن آن :
بدزدید یال آن نبرده سوار
بترسید و سیر آمد از کارزار.فردوسی.
مکن تکیه بر گرز و کوپال خود
بدزد از کمند گوان یال خود.فردوسی.
به ترک اندر افتاد خم دوال
سپهدار ترکان بدزدید یال.فردوسی.
کمندی بینداخت بر پور زال
همان از کمندش بدزدید یال.فردوسی.