۱. عالِم؛ دانشمند. ۲. پیشوای روحانی و دانشمند یهود.
فرهنگ فارسی عمید
۱. مرکّب؛ جوهر. ۲. نوعی پارچۀ لطیف و موجدار.
[ حِ ] (ع اِ) زگاب. سیاهی. دوده. دودهٔ مرکب. مرکب . مداد. نقس. زگالاب. سیاهی دوات : بر پر الفی کشید نتوانست از بی قلمی و یا ز بی حبری.منوچهری. آنهمه حبر و قلم فانی شود و این حدیث بی عدد ب ...
لغتنامه دهخدا
[ حَ بَ ] (ع مص) به شدن زخم. حَبر. حَبرَة. حُبوُر. || شادی. سرور. شاد کردن. و رجوع به حبر شود. || ضرب و نشان آن باقی ماندن. || تازه شدن زخم. نو شدن جراحت: حبرت یده؛ به شد دست او و گر ...
[ حِ بَ ] (ع اِ) جِ حِبرة.
[ حِ بِ رر ] (اِخ) دو کوه در دیار سلیم است، معنی جز این نداشته و مرتجل است. ابن مقبل گوید: سل الدار من جنبی حبر فواهب الی ما تری هضب القلیب المضیح. و عبید گوید: فعردة فقفا حبر لیس بها منه ...
[ حِ رُلْ اُمْ مَ ] (اِخ) لقب عبداللََّه بن عباس. پسر عم پیغمبر اکرم است. (مهذب الاسماء) (تاج العروس). و در منتهی الارب او را حبر خوانده است.
[ حَ بَ بَ ] (ع اِ) یحبور. حبریر. حبرور. شوات بچه. جوجهٔ هوبره. بچهٔ حباری. || شتر نر ریزه. || کوتاه بالای ناکس: مااصاب منه حبربراً. (منتهی الارب). هیچ چیز. چیزی اندک.
[ حَ بَ قَ ] (ع ص) شتر نر ریزه.
[ حَ رَ مَ ] (ع مص) از دانهٔ انار شیره برآوردن. (منتهی الارب).
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.