۱.=جنبیدن ۲. جنبنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دیرجنب. = جنبوجوش: [مجاز] حرکت و کوشش؛ تلاش و تقلا.
فرهنگ فارسی عمید
[ جَ نَ ] (ع ص، اِ) جِ جَنیب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جنیب شود. || کوتاه. (منتهی الارب). || شبه ظَلَع. || (مص) شدت یافتن تشنگی شتر تا حدی که ریه به پهلو چسبد. (از اقرب ...
لغتنامه دهخدا
[ جَ نَ ] (اِخ) نام شهری است که مردم آنجا اکثر خوش طبع و مهمان دوست میباشند و شمشیر را در آن شهر بسیار خوب میسازند. (برهان) (آنندراج).
[ ] (اِخ) یکی از کواکب مربع فرس اعظم که آنرا جناح الفرس نیز خوانند. (یادداشت بخط مؤلف) .
[ جُمْبْ جُمْ ] (ق مرکب) جنبنده. (آنندراج): سپه جنب جنبان شد و کار گشت همی بود تا روز اندرگذشت.دقیقی. دو لشکر بسان دو دریای چین تو گفتی که شد جنب جنبان زمین. فردوسی (از آنندراج). زمین جنب ...
[ جُمْبْ ] (اِ مرکب) جنب و جوش. رجوع به جنب و جوش شود.
[ جِمْ ] (ع اِ) چوزهٔ شوات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). جنبر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جنبر شود.
[ جِ نِ بْ با ] (ع اِ) جِنْبار است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به جِنْبار شود.
(جُ دَ) (مص م.) حرکت دادن، تکان دادن.
فرهنگ فارسی معین
حرکتداده؛ تکانداده.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.