(~. زَ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل.) اظهار وجود کردن.
فرهنگ فارسی معین
[ خُ جُمْ دَ ] (مص مرکب) کار بی فایده و حرکات بی نفع کردن : کم شنیدم چو تو لت انبانی تر فروشی و خشک جنبانی.سنائی.
لغتنامه دهخدا
[ دُ جُمْ دَ ] (مص مرکب) حرکت دادن دم. جنبانیدن سگ و خران دم خود را. (از یادداشت مؤلف): سگ پی لقمه چو دم جنباند عاقل آن را نه تواضع خواند.جامی. || کنایه است از تملق و مزاج گویی، و آن از ...
[ سَ جُمْ دَ ] (مص مرکب) سر تکان دادن. || سر تکان دادن ستایش و تحسین را. با تکان دادن سر نمودن خشنودی و رضایت را: به بایستگی خورد و جنباند سر که خوردی ندیدم بدینسان دگر.نظامی. ز جنباندن ...
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.