معنی

[ اُ طُ قُ س س / اِ طُ قِ ] (معرب، اِ) (از یونانی اوستوقس ، عنصر) ماده. مایه. مادهٔ از هر چیزی. (مؤید الفضلاء). اصل هر شی ء: حبر اکرم هم اسطقسّ کرم نیر اعظم آیت دادار.خاقانی. || ماده. هیولی . || عنصر. (غیاث). آخشیج. عبارة عن احدی اربعة طبایع. (تعریفات جرجانی). بلغت رومی هر یک از چهار عنصر باشد که یکی از آن آتش است و دیگری آب و دیگری هوا و دیگری خاک. (برهان). رومیان یکی از چهار طبع را گویند. (موید الفضلاء). اسطقس کلمه ای است یونانی، و معنی آن اصل هر چیز باشد. و عناصر اربعه را هم که عبارت از آب و خاک و هوا و آتش باشد به اسطقسات تعبیر کنند، زیرا عناصر اربعه اصل آفرینش مرکبات که حیوانات و نباتات و معادن است باشند. کذا فی تعریفات السید الجرجانی. (کشاف اصطلاحات الفنون). هر بسیطی که مرکب از آن ترکیب شود، چون سنگ و گل و آجر و چوب که قصر از آن مرکب شده و حروف که کلام از آن ترکیب یافته و واحد که عدد از آن مرکب گردیده است. و آنرا رکن گویند. و اسطقسات اربعه آتش و هوا و آب و خاک باشد و این چهار را عناصر نیز گویند. ج، اسطقسات : فنا هست اسطقس را نزد تو و یا خود مر او را همیشه بقاست. ناصرخسرو. || در تداول عوام، اسطقسش درست بودن؛ محکم، استوار، قوی، سالم و تندرست بودن.

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.