[ اَ مَ ] (اِخ) نهرجوری. شاعر
عروضی مکنی به أبواحد. او را در عروض
تصانیفی است و وی بدانش عروض عارف و
حاذق است و در آن علم در مرتبت ابوالحسن
عروضی و عمرانی و امثال آنان است معهذا در
شعر از طبقهٔ متوسط باشد و از اهل بصره
است. یاقوت گوید: ابوالحسن از علی بن
محمدبن نصر کاتب مرا روایت کرد و گفت:
من در بصره بسال ۳۹۹ هـ . ق. بدانگاه که در
جملهٔ ابوالحسن بن ماسرجیس بودم احمد
نهرجوری را دیدم و ما عزیمت رفتن بأرّجان
نزد بهاءالدوله داشتیم و نهرجوری نیز با ما
قصد آن صوب کرد و در ارّجان بخدمت
بهاءالدوله پیوست و تا اواخر سال ۴۰۲ بدانجا
ببود و چون در این وقت ابوالفرج محمدبن
علی الخازن را تقلد بصره دادند نهرجوری
بصحابت وی به بصره بازگشت و من در
ذیقعدهٔ سال ۴۰۳ در خدمت شاهنشاه اعظم
جلال الدولةبن بهاءالدولة ببصره شدم و چند
ماه از این پیش نهرجوری به بیماری عجیب
درگذشته بود. و بیماری آن بود که شپش در
جسم او پیدا آمد و آنقدر تن خویش بخارید تا
بمرد. و او پیری کوتاه بالا و گندمگون مائل
بسیاهی و بدجامه و جملةً شوخگن و بددین و
متظاهر بالحاد بود و بتمام عمر زن نکرد و
فرزند نیاورد. و در فلسفه و علوم اوائل سخت
استاد و از طبقهٔ عالی و در علوم عربیه متوسط
و شعر او از علم او نازل تر بود. و وی نسبت
بمردمان بدزبان هجّاء و ثلاب بود و بکسانی
که با وی احسان می کردند کم سپاس بود و
شعر بسیاری از خود مرا انشاد کرد از جمله:
من عاذری من رئیس
یعدّ کسبی حسبی
لما انقطعت الیه
حصلت منقطعاً بی.
و این شعر او ابوالعباس بن ماسرجیس بشنید
گفت: در این شعر تدلیس کند و مرا هجا کردن
خواهد و کلمهٔ من رئیس در اصل شعر او من
وزیر و من عاذری من عذیریست. و آنگاه که
نهرجوری بمرد مسودات وی به ابوالعباس
برداشتند و او این قطعه در میان بیافت و بمن
بنمود و همچنان بود که از پیش حدس زده
بود. و نهرجوری راست که در هجاء
ابوالوفاءبن الصیقل گوید:
ما استخرج المال بمثل العصی
لطالبیه من ابی الغدر
الیس قد اخرج موسی بها
لقومه الماء من الصخر.
و نیز از اوست:
صاح ندیمی و شفه الطرب
یا قومنا انّ امرنا عجب
نارا اذا الماء مسّها زفرت
کأنها لألتها بها حطب.
و او راست در هجاء طبیبی از مردم اُبُلّه
موسوم بأبوغسان:
یا طبیباً داوی کساد ذوی الاک
-فان حتی اعادهم فی نفاق
ان تکن قد وصلت رزقهم فی
-ها فکم قد قطعت من ارزاق
وقع اللََّه فی جبینک للأر-
زاق ان ودعی وداع الفراق.
و نیز او راست در هجای طبیب مذکور:
یا ابن غسان انت ناقضت عیسی
فهو یحیی الموتی و انت تمیت
یشهد القلب انه یقدم الغا-
سل او ان دسته تابوت.
و در مدح ابواسحاق صابی گوید آنگاه که
بمصر بود:
لایذهبن علیک فی العوّاد
ضعف القوی و تفتت الاکباد
لاتسألی عنی سواک فانما
ذکراک انفاسی و حبک زادی
یا سمحة بدمی علی تحریمه
فیما یظن اصادق و اعادی
حاشاک ان القاک غیر بخیلة
او ان اری ما لاترین رشادی.
و گویند وسخ و قذارت وی از تنگدستی و فقر
نبود چه حال او نیکو بود بلکه عادتاً شوخگن
بود. و مردمان از بذائت لسان وی بپرهیز
بودند. ابن نصر گوید: وقتی او ابوالفرج
منصوربن سهل مجوسی عامل بصره را مدحی
گفت و او وی را صلتی نیکو داد و حواشی
بوالفرج در وی آویختند و هریک از این
صلت سهمی میخواستند. او پاره ای کاغذ
برگرفت و این شعر بنوشت و به یکی از
داخلین داد تا ابوالفرج را دهد:
اجازنی الاستاذ عن مدحتی
جائزة کانت لاصحابه
و لم یکن حظّیَ منها سوی
جهبذتی یوماً علی بابه.
و چون شعر بابوالفرج رسید، فی الحال کس
بیرون فرستاد تا حواشی را از وی بازدارد و
زرهای داده را واپس گرفت و بدو داد و بهمراه
وی برفت و او را بخانهٔ خود رسانید. رجوع به
معجم الأدباء چ مارگلیوث ج ۲ ص ۱۲۰ شود.