معنی

[ اَ بو یَ ] (اِخ) طیفوربن عیسی بن سروشان بسطامی. ملقب بسلطان العارفین. شیخ فریدالدین عطار گوید: قطب عالم بود و مرجع اوتاد و ریاضات و کرامات و حالات و کمالات او را اندازه نبود و در اسرار و حقایق نظری نافذ و جدی بلیغ داشت و دائم در مقام قرب و هیبت بود و غرقهٔ انس و محبت بود پیوسته تن در مجاهده و دل در مشاهده داشت و روایات او در احادیث عالی بود و پیش از او کس را در معانی طریقت چندان استنباط نبود که او را. گفتند که در این شیوه همه او بود که علم بصحرا زد و کمال او پوشیده نیست تا بحدی که جنید گفت که بایزید در میان ما چون جبرئیل است در میان ملائکه و هم او گفت: نهایت میدان جمله روندگان که به توحید روانند بدایت میدان این خراسانیست. جمله مردان که ببدایت قدم او رسند همه در گردند و فرو شوند و نمانند. دلیل بر این سخن آن است که بایزید میگوید دویست سال ببوستان برگذرد تا چون ما گلی دررسد و شیخ ابوسعید ابوالخیر رحمةاللََّه علیه میگوید که هژده هزار عالم از بایزید پر می بینم و بایزید در میانه نبینم، یعنی آنچه بایزید است در حق محو است. جدّ وی گبر بود، و از بزرگان بسطام یکی پدر وی بود واقعه ای با او همراه بوده است از شکم مادر چنانکه مادرش نقل کند هرگاه که لقمه ای بشبهت در دهان نهادمی تو در شکم من در طپیدن آمدی و قرار نگرفتی تا بازبرانداختمی و مصداق این سخن آن است که از شیخ پرسیدند که مرد را در این طریق چه بهتر گفت دولت مادرزاد گفتند اگر نبود گفت تنی توانا گفتند اگر نبود گفت گوشی شنوا گفتند اگر نبود گفت دلی دانا گفتند اگر نبود گفت چشمی بینا گفتند اگر نبود گفت مرگ مفاجا. نقلست که چون مادرش بدبیرستان فرستاد چون بسورهٔ لقمان رسید و به این آیت رسید: ان اشکر للََّه و لوالدیک؛ خدای میگوید: مرا خدمت کن و شکر گوی و مادر و پدر را خدمت کن و شکر گوی، استاد معنی این آیت می گفت بایزید که آن بشنید بر دل او کار کرد لوح بنهاد و گفت استاد مرا دستوری ده تا بخانه روم و سخنی بمادر بگویم استاد دستوری داد بایزید بخانه آمد مادر گفت یا طیفور بچه آمدی مگر هدیه آورده اند یا عذری افتادست گفت نه که به آیتی رسیدم که حق میفرماید ما را بخدمت خویش و بخدمت تو، من در دو خانه کدخدائی نتوانم کرد این آیت بر جان من آمده است یا از خدایم درخواه تا همه آن تو باشم و یا در کار خدایم کن تا همه با وی باشم مادر گفت ای پسر ترا در کار خدای کردم و حق خویشتن بتو بخشیدم برو و خدایرا باش. پس بایزید از بسطام برفت و سی سال در شام و شامات میگردید و ریاضت میکشید و بی خوابی و گرسنگی دائم پیش گرفت و صد و سیزده پیر را خدمت کرد و از همه فائده گرفت و از آن جمله یکی صادق (ع) بود، در پیش او نشسته بود گفت بایزید آن کتاب از طاق فروگیر بایزید گفت کدام طاق گفت آخر مدتی است که اینجا می آئی و طاق ندیده ای گفت نه مرا با آن چه کار که در پیش تو سر از پیش بردارم من بنظاره نیامدم. صادق(ع) گفت چون چنین است برو ببسطام باز رو، که کار تو تمام شد. نقلست که او را نشان دادند که فلان جای پیر بزرگست از دورجائی بدیدن او شد چون نزدیک او رسید آن پیر را دید که او آب دهن سوی قبله انداخت در حال شیخ بازگشت گفت اگر او را در طریقت قدری بودی خلاف شریعت برو نرفتی. نقلست که از خانهٔ او تا مسجد چهل گام بود هرگز در راه خیو نینداختی حرمت مسجد را. نقلست که دوازده سال روزگار شد تا بکعبه رسید که در هر مصلی گاهی سجاده باز می افکند و دو رکعت نماز میکرد و می رفت و میگفت این دهلیز پادشاه دنیا نیست که بیکار بدانجا برتوان دوید پس بکعبه رفت و آن سال بمدینه نشد گفت ادب نبود او را تبع این زیارت داشتن آنرا جداگانه احرام کنم باز آمد سال دیگر جداگانه از سر بادیه احرام گرفت و در راه در شهری شد خلق عظیم تبع او گشتند چون بیرون شد مردمان از پی او بیامدند شیخ بازنگریست گفت اینها که اند گفتند ایشان با تو صحبت خواهند داشت گفت بارخدایا من از تو درمی خواهم که خلق را بخود از خود محجوب مگردان گفتم ایشان را بمن محجوب گردان پس خواست که محبت خود از دل ایشان بیرون کند و زحمت خود از راه بردارد نماز بامداد بگزارد پس به ایشان نگریست گفت {/Bإِنَّنِی أَنَا اَللََّهُ لاََ إِلََهَ إِلاََّ أَنَا فَاعْبُدْنِی ۱-۸۲۰:۱۴/} گفتند این مرد دیوانه شد او را بگذاشتند و برفتند و شیخ اینجا به زبان خدای سخن میگفت چنانکه بر بالای منبر گویند حکایة عن ربه: پس در راه میشد کلهٔ سر یافت بر وی نوشته {/B«صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لاََ یَعْقِلُونَ» ۱۵-۲۰۲:۱۷۱/}(قرآن ۲/۱۷۱). نعره ای بزد و برداشت و بوسه داد و گفت سر صوفئی مینماید در حق محو شده و ناچیز گشته نه گوش دارد که خطاب لم یزلی بشنود نه چشم دارد که جمال لایزالی بیند نه زبان دارد که ثناء بزرگواری او گوید نه عقل و دانش دارد که ذره ای معرفت او بداند این آیت در شأن اوست. و ذوالنون مصری مریدی را به بایزید فرستاد گفت برو بگو که ای بایزید همه شب می خسبی در بادیه و براحت مشغول می باشی و قافله درگذشت، مرید بیامد و چون سخن بگفت شیخ جواب داد که ذوالنون را بگوی که مرد تمام آن باشد که همه شب خفته باشد چون بامداد برخیزد پیش از نزول قافله بمنزل فرود آمده بود چون این سخن به ذوالنون بازگفتند بگریست و گفت مبارکش باد، احوال ما بدین درجه نرسیده است و بدین بادیه طریقت خواهد و بدین روش سلوک باطن. نقلست که در راه اشتری داشت زاد و راحلهٔ خود بر آنجا نهاده بود کسی گفت بیچاره آن اشترک که بار بسیار است بر او و این ظلمی تمام است بایزید چون این سخن بکرات از او بشنود گفت ای جوانمرد بردارندهٔ بار اشترک نیست فرونگریست تا بار بر پشت اشتر هست بار بیک بدست از پشت اشتر برتر دید و او را از گرانی هیچ خبر نبود گفت سبحان اللََّه چه عجب کاری است؟ بایزید گفت اگر حقیقت حال خود از شما پنهان دارم زبان ملامت دراز کنید و اگر بشما مکشوف گردانم حوصلهٔ شما طاقت ندارد، با شما چه باید کرد. پس چون برفت و مدینه زیارت کرد امرش آمد بخدمت مادر بازگشتن با جماعتی روی ببسطام نهاد خبر در شهر اوفتاد اهل بسطام بدورجائی به استقبال او شدند بایزید را مراعات ایشان مشغول خواست کرد و از حق بازمی ماند چون نزدیک او رسیدند شیخ قرصی از آستین بگرفت و رمضان بود بخوردن ایستاد جمله آن بدیدند از وی برگشتند شیخ اصحاب را گفت ندیدید مسئله ای از شریعت کار بستم همه خلق مرا رد کردند، پس صبر کرد تا شب درآمد نیم شب ببسطام رفت فرا در خانهٔ مادر آمد گوش داشت بانگ شنید که مادرش طهارت می کرد و می گفت بار خدایا غریب مرا نیکو دار و دل مشایخ را با وی خوش گردان و احوال نیکو او را کرامت کن بایزید آن میشنود گریه بر وی افتاد پس در بزد مادر گفت کیست؟ گفت غریب تست، مادر گریان آمد و در بگشاد و چشمش خلل کرده بود و گفت یا طیفور دانی بچه چشم خلل کرد؟ از بس که در فراق تو میگریستم، و پشتم دوتا شد از بس که غم تو خوردم. نقلست که شیخ گفت آن کار که بازپسین کارها می دانستم پیشین همه بود و آن رضای والده بود و گفت آنچه در جملهٔ ریاضت و مجاهده و غربت و خدمت می جستم در آن یافتم که یک شب والده از من آب خواست برفتم تا آب آورم در کوزه آب نبود و بر سبو رفتم نبود در جوی رفتم آب آوردم چون بازآمدم در خواب شده بود شبی سرد بود کوزه بر دست میداشتم چون از خواب درآمد آگاه شد آب خورد و مرا دعا کرد که دید کوزه بر دست من فسرده بود گفت چرا از دست ننهادی گفتم ترسیدم که تو بیدار شوی و من حاضر نباشم پس گفت آن در فرانیمه کن من تا نزدیک روز میبودم تا نیمه راست بود یا نه و فرمان او را خلاف نکرده باشم همی وقت سحر آنچه می جستم چندین گاه، از در درآمد. نقلست که چون از مکه می آمد بهمدان رسید تخم معصفر خریده بود اندکی ازو بسر آمد بر خرقه بست، چون ببسطام رسید یادش آمد خرقه بگشاده مورچه ای [ چند ] از آنجا به در آمد گفت ایشان را از جایگاه خویش آواره کردم برخاست و ایشان را بهمدان برد آنجا که خانهٔ ایشان بود بنهاد تا کسی در التعظیم لامراللََّه بغایت نبود در الشفقة علی خلق اللََّه تا بدین حد نبود. و شیخ گفت دوازده سال آهنگر نفس خود بودم در کورهٔ ریاضت می نهادم و به آتش مجاهده می تافتم و بر سندان مذمت می نهادم و پتک ملامت برو می زدم تا از نفس خویش آئینه ای کردم پنج سال آئینهٔ خود بودم به انواع عبادت و طاعت آن آینه می زدودم پس یکسال نظر اعتبار کردم بر میان خویش از غرور و عشوه و بخود نگرستن زناری دیدم و از اعتماد کردن برطاعت و عمل خویش پسندیدن، پنج سال دیگر جهد کردم تا آن زنار بریده گشت و اسلام تازه بیاوردم، بنگریستم همه خلایق مرده دیدم چهار تکبیر در کار ایشان کردم و از جنازهٔ همه بازگشتم و بی زحمت خلق بمدد خدای بخدای رسیدم. نقلست که چون شیخ به در مسجدی رسیدی ساعتی بایستادی و بگریستی پرسیدند که این چه حالست گفتی خویشتن را چون زنی مستحاضه می یابم که تشویر می خورد که بمسجد دررود و مسجد بیالاید. نقلست که یکبار قصد سفر حجاز کرد چون بیرون شد بازگشت گفتند هرگز هیچ عزم نقض نکرده ای این چرا بود گفت روی براه نهادم زنگی دیدم تیغی کشیده که اگر بازگشتی نیکو و الا سرت از تن جدا کنم پس مرا گفت ترکت اللََّه ببسطام و قصدت البیت الحرام؛ خدایرا ببسطام بگذاشتی و قصد کعبه کردی. نقلست که گفت مردی در راه پیش آمد گفت کجا میروی گفتم بحج گفت چه داری گفتم دویست درم گفت بیا بمن ده که صاحب عیالم و هفت بار گرد من درگرد که حج تو این است گفت چنان کردم و بازگشتم. و چون کار او بلند شد سخن او در حوصلهٔ اهل ظاهر نمی گنجید حاصل هفت بارش از بسطام بیرون کردند. شیخ می گفت چه مرا بیرون کنید گفتند تو مردی بدی ترا بیرون کنیم، شیخ میگفت نیکا شهرا که بدش من باشم. نقلست که شبی بر بام رباط شد تا خدایرا ذکر گوید بر آن دیوار بایستاد تا بامداد و خدایرا یاد نکرد بنگریستند بول کرده بود همه خون بود گفتند چه حالت بود گفت از دو سبب تا بروز ببطالی بماندم: یک سبب آنکه در کودکی سخنی بر زبانم رفته بود دیگر که چندان عظمت بر من سایه انداخته بود که دلم متحیر بمانده بود اگر دلم حاضر میشد زبانم کار نمیکرد و اگر زبانم در حرکت می آمد دلم از کار میشد همه شب درین حالت بروز آوردم. و پیر عمر گوید چون خلوتی خواست کرد برای عبادتی یا فکری در خانه شدی و سوراخها محکم کردی گفتی ترسم که آوازی یا بانگی مرا بشوراند و آن خود بهانه بودی. و عیسی بسطامی گوید: سیزده سال با شیخ صحبت داشتم که از شیخ سخنی نشنیدم عادتش چنان بودی سر بر زانو نهادی چون سر برآوردی آهی بکردی و دیگر باره بر آن حالت باز شدی، نقلست که شیخ سهلکی گوید: این در حالت قبض بوده است والا در روزگار بسط از شیخ هر کسی فواید بسیار گرفته اند. و یکبار در خلوت بود بر زبانش برفت که «سبحانی ما اعظم شأنی». چون با خود آمد مریدان با او گفتند که چنین کلمه ای بر زبان تو برفت شیخ گفت خداتان خصم بایزیدتان خصم اگر ازین جنس کلمه ای بگویم مرا پاره پاره نکنید پس هر یکی را کاردی بداد که اگر نیز چنین سخنی آیدم بدین کاردها مرا بکشید مگر چنان افتاد که دیگر بار همان گفت مریدان قصد کردند تا بکشندش خانه از بایزید انباشته بود اصحاب خشت از دیوار بیرون گرفتند و هر یک کاردی میزدند چنان کارگر می آمد که کسی کارد بر آب زند هیچ زخم کارد پیدا نمی آمد، چون ساعتی چند برآمد آن صورت خرد میشد بایزید پدید آمد چون صعوه ای خرد در محراب نشسته، اصحاب درآمدند و حال بگفتند شیخ گفت بایزید این است که می بینید آن بایزید نبود پس گفت نزّه الجبار نفسه علی لسان عبده و گفت چهل سال دیده بان دل بودم چون بنگرستم زنار مشرکی بر میان دل دیدم و شرکش آن بود که جز بحق التفات کردی که در دلی که شرک نماند بجز حق هیچ میلش نبود تا بچیزی دیگر کشش می بود شرک باقیست. و گفت چهل سال دیده بان دل بودم چون نگاه کردم بندگی و خداوندی هر دو از حق دیدم. و گفت سی سال خدایرا می طلبیدم چون بنگرستم او طالب بود و من مطلوب. ابوموسی از وی پرسید که صعبترین کاری درین راه چه دیدی؟ گفت مدتی نفس را بدرگاه می بردم و او می گریست چون مدد حق در رسید نفس را می بردم و او میخندید. و پرسیدند که درین راه چه عجبتر دیده ای گفت آنکه کسی آنجا هرگز وادید آید. نقلست که یحیی معاذ رحمةاللََّه علیه نامه ای نوشت به بایزید گفت چه گوئی در کسی که قدحی شراب خورد و مست ازل و ابد شد؟ بایزید جواب داد که من آن ندانم آن دانم که اینجا مرد هست که در شبانروزی دریاهاء ازل و ابد درمی کشد و نعره ای نمیزند شیخ گفت اگر صفوة آدم و قدس جبرئیل و خلت ابراهیم و شوق موسی و طهارت عیسی و محبت محمد علیه السلام بتو دهند زینهار راضی نشوی و ماورای آن طلب کنی که ماورای [ آن ] کارهاست صاحب همت باش هیچ فرومیا که به هر چه فروآئی بدان محجوب شوی. نقلست که شیخ بسی در گورستان گشتی یک شب از گورستان می آمد جوانی از بزرگ زادگان ولایت بربطی در دست میزد چون به بایزید رسید بایزید لاحول کرد جوان بربط بر سر بایزید زد بربط و سر بایزید هر دو بشکست جوان مست بود ندانست که او کیست بایزید بزاویهٔ خویش بازآمد توقف کرد تا بامداد یکی را از اصحاب بخواند و گفت بربطی بچند دهند بهای آن معلوم کرد و در خرقه ای بست و پاره ای حلوا با آن یار کرد و بدان جوان فرستاد و گفت آن جوان را بگوی که بایزید عذر میخواهد و میگوید دوش آن بربط بر ما زدی و بشکست این زر در بهای آن صرف کن و عوضی باز خر و این حلوا از بهر آن تا غصهٔ شکستن آن از دلت برخیزد جوان چون بدانست بیامد و از شیخ عذر خواست و توبه کرد و چند جوان با او توبه کردند. نقلست که یک روز میگذشت با جماعتی در تنگنای راهی افتاد و سگی می آمد بایزید بازگشت و راه برسگ ایثار کرد تا سگ را باز نباید گشت، مگر این خاطر بطریق انکار بر مریدی بگذشت که حق تعالی آدمی را مکرم گردانیده است بایزید سلطان العارفین است با این همه پایگاه و جماعتی مریدان راه بر سگی ایثار کند و بازگردد این چگونه بود؟ شیخ گفت ای جوانمرد این سگ به زبان حال با بایزید گفت در سبق السبق از من چه تقصیر در وجود آمده است و از تو چه توفیر حاصل شده است که پوستی از سگی در من پوشیدند و خلعت سلطان العارفین در سر تو افکندند این اندیشه بر سر ما درآمد راه بر او ایثار کردیم. نقلست که یک روز می رفت سگی با او همراه اوفتاد شیخ دامن از او در فراهم گرفت سگ گفت اگر خشکم هیچ خللی نیست و اگر ترم هفت آب و خاک میان من و تو صلحی اندازد اما اگر دامن بخود باززنی اگر بهفت دریا غسل کنی پاک نشوی بایزید گفت تو پلید ظاهر و من پلید باطن بیا تا هر دو بر هم کنیم تا بسبب جمعیت، بود که از میان ما پاکی سر بر کند سگ گفت تو هم راهی و انبازی مرا نشائی که من رد خلقم و تو مقبول خلقی هر که بمن رسد سنگی بر پهلوی من زند و هر که بتو رسد گوید سلام علیک یا سلطان العارفین و من هرگز استخوانی فردا را ننهاده ام تو خمی گندم داری فردا را بایزید گفت هم راهی سگی را نمی شایم همراهی لم یزال و لایزل را چون کنم؟ بایزید خضرویه را گفت تا کی سیاحت و گرد عالم گشتن؟ خضرویه گفت چون آب بر یک جای بایستد متغیر شود شیخ گفت کن بحراً لاتتغیر؛ چرا دریا نباشی تا هرگز متغیر نگردی و آلایش نپذیری؟ پس شیخ بایزید در سخن آمد احمد گفت ای شیخ فروتر آی که سخن تو فهم نمی کنیم فروتر آمد همچنین میگفت تا هفت بار آنگاه سخن بایزید فهم کردند. نقلست که گبری بود در عهد شیخ گفتند مسلمان شو گفت اگر مسلمانی این است که بایزید میکند من طاقت ندارم و اگر این است که شما میکنید آرزوم نمی کند. نقلست که شیخ یک روز در جامع عصا بر زمین فرو برده بود و بیفتاد بر عصای پیری آمد پیر دو تا شد و عصا برداشت شیخ بخانهٔ او رفت و از وی بحلی خواست و گفت پشت دو تا کردی در گرفتن عصا. و یکبار یکی [ را ] در مسجدی دید که نماز میکرد گفت اگر پنداری که این نماز سبب رسیدن است بخدای تعالی غلط میکنی که همه پنداشت است نه مواصلت اگر نماز نکنی کافر باشی و اگر ذره ای بچشم اعتماد بوی نگری مشرک باشی. گفت هر که قرآن نخواند و بجنازهٔ مسلمانان حاضر نشود و بعیادت بیماران نرود و یتیمانرا نپرسد و دعوی این حدیث کند بدانید که مدعیست. و گفت بصحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده، چنانکه پای مرد بگل زار فرو شود پای من بعشق فرو میشد. و گفت از نماز جز ایستادگی تن ندیدم و از روزه جز گرسنگی ندیدم آنچه مراست از فضل اوست نه از فعل من پس گفت بجهد و کسب هیچ حاصل نتوان کرد و این حدیث که مراست بیش از دو کون است لکن بندهٔ نیک بخت آن بود که میرود ناگاه پای او بگنجی فرو رود و توانگر گردد. و گفت هر مرید که در ارادت آمد مرا فروتر بایست آمد و برای او با او سخن گفت. نقلست که چون در صفات حق سخن گفتی شادمان و ساکن بودی و چون در ذات سخن گفتی از جای برفتی و در جنبش آمدی و گفتی آمد آمد و بسرآمد. نقلست که شیخ گفت اول بار که بخانه رفتم خانه دیدم دوم بار که بخانه رفتم خداوند خانه دیدم سوم بار نه خانه دیدم نه خداوند خانه یعنی در حق گم شدم که هیچ نمی دانستم که اگر می دیدم حق می دیدم. و گفت بهمهٔ دستها در حق بکوفتم آخر تا بدست نیاز نکوفتم نگشادند و بهمه زبانها بار خواستم تا به زبان اندوه بار نخواستم بار ندادند و بهمهٔ قدمها براه او برفتم تا بقدم ذُل نرفتم بمنزلگاه عزت نرسیدم. و گفت توبه از معصیت یکی است و از طاعت هزار یعنی عجب در طاعت بدتر از گناه. و گفت کمال درجهٔ عارف سوزش او بود در محبت. و گفت خدایرا بندگانند که اگر بهشت با همه زینتها بر ایشان عرضه کنند ایشان از بهشت همان فریاد کنند که دوزخیان از دوزخ. و گفت عابد بحقیقت و عامل بصدق آن بود که بتیغ جهد سر همهٔ مرادات بردارد و همهٔ شهوات و تمنای او در حجت حق ناچیز شود آن دوست دارد که حق خواهد و آن آرزو کند که حق شاهد او بود. و گفت نه خداوند تعالی برضاء خویش بندگانرا ببهشت می برد گفتند بلی گفت چون رضاء خود بکسی دهد آنکس بهشت را چکند و گفت یک ذره حلاوت معرفت در دلی به از هزار قصر در فردوس اعلی. و گفت یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند و بسی عاجزان را بمردی رساند. و گفت گناه شما را چنان زیان ندارد که بی حرمتی کردن و خوار داشتن برادری مسلمان. و گفت دنیا اهل دنیا را غرور در غرور است و آخرت اهل آخرت را سرور در سرور است و دوستی حق اهل معرفت را نور در نور. و گفت طلب علم و اخبار از کسی لایق است که از علم بمعلوم شود و از خبر بمخبر اما هر که از برای مباهات علمی خواند و بدان رتبت و زینت خود طلب کند تا مخلوق او را پذیرد هر روز دورتر باشد و ازو مهجورتر گردد. و گفت دنیا چه قدر آن دارد که کسی گذاشتن او کاری پندارد که محال باشد که کسی حق را شناسد و دوستش ندارد و معرفت بی محبت قدری ندارد. و گفت از جویهاء آب روان آواز می شنوی که چگونه می آید چون بدریا رسد ساکن گردد و از درآمدن و بیرون شدن او دریا را نه زیادت بود و نه نقصان. و گفت بار حق جز بارگیران خاص برندارند که مذلل کردهٔ مجاهده باشند و ریاضت یافتهٔ مشاهده. و گفت کاشکی که خلق بشناخت خود توانندی رسید که معرفت ایشان را در شناخت خود تمام بودی. و گفت علامت آنکه حق او را دوست دارد آن است که سه خصلت بدو دهد سخاوتی چون سخاوت دریا شفقتی چون شفقت آفتاب و تواضعی چون تواضع زمین. و گفت هر کرا برگزیند فرعونی را بدو گمارد تا او را می رنجاند. و گفت اینهمه گفت وگوی و مشغله و بانگ و حرکت و آرزو بیرون پرده است درون پرده خاموشی و سکونت و آرام است. و گفت صحبت نیکان به از کار نیک و صحبت بدان بتر از کار بد و گفت همهٔ کارها در مجاهده باید کرد آنگاه فضل خدای دیدن نه فعل خویش. و گفت هر که خدایرا شناخت او را با سؤال حاجت نیست و نبود و هرکه نشناخت سخن عارف درنیابد. و گفت عارف آن است که هیچ چیز مشربگاه او تیره نگرداند هر کدورت که بدو رسد صافی گردد. و گفت هر که ترک هوا گفت بحق رسید. و گفت هرکه نزدیک حق بود همه چیز و همه جای او را بود زیرا که حق تعالی همه جای است و حق را همه چیز هست. و گفت که نفاق عارفان فاضلتر از اخلاص مریدان. و گفت آنچه روایت میکنند که ابراهیم و موسی و عیسی صلوات اللََّه علیهم اجمعین گفتند خدایا ما را از امت محمد گردان گمان بری که آرزوی فضایح این مشتی ریاست جوی کردند کلاّ و حاشا بلکه ایشان در این امت مردانی دیدند که اقدام ایشان بر تحت ثری بود و سرهایشان از اعلی علیین برگذشته و ایشان در میان گم شده. و گفت اگر همهٔ دولتها که خلایق را بود در حوالهٔ شما افتد در حواله مشوید و اگر همه بی دولتی در راهتان افتد نومید مگردید که کار خدای کن فیکون بود و هرکه بخود فرونگردد و عبادت خویش خالص بیند و از صفاء کشف خود حسابی برتواند گرفت و نفس خود را اخبث النفوس نبیند او از هیچ حساب نیست. و گفت هر که دل خود را مرده گرداند بکثرت شهوات او را در کفن لعنت پیچند و در زمین ندامت دفن کنند و هر که نفس خود را بمیراند به بازایستادن از شهوات او را در کفن رحمت پیچند و در زمین سلامت دفن کنند. و گفت بحق نرسید آنکه رسید مگر بحفظ حرمت و از راه نیفتاد آنکه از راه افتاد مگر بترک حرمت کردن. و گفت هرگز این حدیث را بطلب نتوان یافت اما جز طالبان نیابند. و گفت چون مرید نعره زند و بانگ کند حوضی بود و چون خاموش بود دریائی شود پردُر و گفت یا چنان نمای که هستی یا چنان باش که مینمائی. و گفت نفس صفتی است که هرگز نرود جز بباطل و گفت حیات در علم است و راحت در معرفت و رزق در ذکر. و گفت محبت آن است که دنیا و آخرت را دوست نداری. و گفت اختلاف علماء رحمت است مگر در تجرید و توحید. و گفت هلاک خود در دو چیز است یکی خلق را حرمت ناداشتن و یکی حق را منت ناداشتن. نقلست که مریدی بسفری میرفت شیخ را گفت مرا وصیتی کن گفت بسه خصلت ترا وصیت کنم چون با بدخوئی صحبت داری خوی بد او را با خوی نیک خود آر تا عیشت مهیّا و مهنّا بود و چون کسی با تو انعامی کند اول خدایرا شکر کن بعد از آن آنکس را که حق دل او برتو مهربان کرد و چون بلائی بتو روی نهد بعجز معترف گرد و فریاد خواه که تو صبر نتوانی کرد و حق باک ندارد. پرسیدند که بنده بدرجهٔ کمال کی رسد گفت چون عیب خود را بشناسد و همت از خلق بردارد آنگاه حق او را بر قدر همت وی و بقدر دوری او از نفس خود بخویش نزدیک گرداند. گفتند ما را زهد و عبادت میفرمائی و تو زیادت زهد وعبادت نمیکنی شیخ نعره ای بزد و گفت زهد و عبادت از من شکافته اند. پرسیدند که راه بحق چگونه است گفت تو از راه برخیز که بحق رسیدی. یکی وصیت خواست گفت بر آسمان نگر، نگه کرد. گفت میدانی که این که آفریده است؟ گفت دانم. گفت آن کس که آفریده است هرجا که باشی بر تو مطلع است ازو برحذر باش. گفتند صحبت با که داریم گفت آنکه چون بیمار شوی ترا بازپرسد و چون گناهی کنی توبه قبول کند و هر چه حق از تو داند از او پوشیده نبود. گفتند بزرگترین نشان عارف چیست گفت آنکه با تو طعام میخورد و از تو می گریزد و از تو می خرد بتو میفروشد و دلش در حظایر قدس پشت ببالش انس باز نهاده باشد. گفتند بچه یافتی آنچه یافتی گفت اسباب دنیا را جمع کردم و بزنجیر قناعت بستم و در منجنیق صدق نهادم و بدریای ناامیدی انداختم. گفتند راه بخدای چگونه است گفت غایب شو از راه و پیوستی باللََّه. و گفت هرگز متکبر بوی معرفت نیابد. گفتند نشان متکبر چیست گفت آنکه در هژده هزار عالم نفسی ببیند خبیث تر از نفس خویش. گفتند بر سر آب می روی گفت چوپ پاره ای بر آب برود. گفتند در هوا می پری گفت مرغ در هوا می پرد. گفتند به شبی بکعبه میروی گفت جادوئی در شبی از هند به دماوند می رود. گفتند پس کار مردان چیست گفت آنکه دل در کس نبندد بجز خدای. و گفت پنداشتم که من او را دوست میدارم چون نگه کردم دوستی او مرا سابق بود. و گفت خواستم تا سختترین عقوبتی بر تن خود بدانم که چیست هیچ چیز بدتر از غفلت ندیدم و آتش دوزخ با مردان آن نکند که یک ذره غفلت کند. و گفت کار زنان از کار ما بهتر که ایشان در ماهی غسلی کنند از ناپاکی و ما در همه عمر خود غسلی نکردیم در پاکی. و گفت اگر فردا مرا در عرصات گویند چرا نکردی دوستر دارم از آنکه گویند چرا کردی یعنی هر چه کنم در وی منی من بود و منی شرک است و شرک بدتر از گناه است مگر طاعتی بر من رود که من در میان نباشم. و گفت در خواب دیدم که زیادت میخواستم از حق تعالی پس از توحید چون بیدار شدم گفتم یارب زیادت نمیخواهم بعد از توحید. و گفت خلق پندارند که من چون ایشان یکی ام اگر صفت من در عالم غیب بینند همه هلاک شوند. و گفت مثل من چون مثل دریاست که آنرا نه عمق پدید است و نه اول و آخر پیداست. و یکی از وی سؤال کرد که عرش چیست گفت منم و گفت کرسی چیست گفتم منم. و گفت لوح و قلم چیست گفت منم گفتند خدایرا بندگانند بدل ابراهیم و موسی و عیسی صلوات اللََّه علیهم اجمعین گفت آن همه منم گفتند میگویند که خدای را بندگان اند بدَل جبرئیل و میکائیل و اسرافیل گفت آن همه منم. {aمعراج شیخ بایزید قدس اللََّه روحه العزیز:a} این را بیاریم و ختم کنیم. شیخ گفت بچشم یقین در حق نگرستم بعد از آنکه مرا از همهٔ موجودات بدرجهٔ استغناء رسانید و بنور خود منور گردانید و عجایب اسرار بر من آشکارا کرد و عظمت هوّیت خویش بر من پیدا آورد من از حق بر خود نگرستم و در اسرار و صفات خویش تأمل کردم نور من در جنب نور حق ظلمت بود عظمت من در جنب عظمت حق عین حقارت گشت عزت من در جنب عزت حق عین پندار شد آنجا همه صفا بود و این جا همه کدورت باز چون نگاه کردم بود خود بنور او دیدم عزت خود از عظمت و عزت او دانستم هر چه کردم بقدرت او توانستم کرد دیدهٔ قالبم هر چه یافت ازو یافت بچشم انصاف و حقیقت نظر کردم همه پرستش خود از حق بود نه از من و من پنداشته بودم که منش می پرستم گفتم بار خدایا این چیست گفت آن همه منم و نه غیر من یعنی مباشر افعال توئی لیکن مقدّر و میسر تو منم تا توفیق من روی ننماید از طاعت تو چیزی نیاید پس دیدهٔ من از واسطهٔ دیدن او از من دیده بردوخت و نگرش به اصل کار و هویت خویش درآموخت و مرا از بود خود ناچیز کرد و ببقاء خویش باقی گردانید و عزیز کرد خودی خود بی زحمت وجود من بمن نمود لاجرم حق مرا حقیقت بیفزود از حق بحق نگاه کردم و حق را بحقیقت بدیدم و آنجا مقام کردم و بیارامیدم و گوش کوشش بیاکندم و زبان نیاز در کام نامرادی کشیدم و علم کسبی بگذاشتم و زحمت نفس اماره از میان برداشتم بی آلت مدتی قرار گرفتم و فضول از راه اصول بدست توفیق برفتم حق را برمن بخشایش آمد مرا علم ازلی داد و زبانی از لطف خود در کام من نهاد و چشمم از نور خود بیافرید همه موجودات را بحق بدیدم چون به زبان لطف با حق مناجات کردم و از علم حق علمی بدست آوردم و بنور او بدو نگرستم گفت ای همهٔ بی همهٔ باهمه و بی آلت باآلت گفتم بار خدایا بدین مغرور نشوم و ببود خویش در تو مستغنی نشوم و تو بی من مرا باشی به از آنکه من بی تو خود را باشم و بتو با تو سخن گویم بهتر که بی تو با نفس خود گویم. گفت اکنون شریعت را گوش دار و پای از حد امر و نهی درمگذار تا سعیت به نزد ما مشکور باشد گفتم از آنجا که مرا دینست و دلم را یقین است تو اگر شکر گوئی از خود گوئی به از آنکه رهی و اگر مذمت کنی تو از عیب منزهی مرا گفت از که آموختی گفتم سایل به داند از مسئول که هم مراد است و هم مرید و هم مجابست و هم مجیب چون صفاء سرّ من بدید پس دل من نداء از رضاء حق بشنید و رقم خشنودی بر من کشید و مرا منور گردانید و از ظلمت نفس و از کدورات بشریت درگذرانید دانستم که بدو زنده ام و از فضل او بساط شادی در دل افکندم گفت هر چه خواهی بخواه گفتم تو را خواهم که از فضل فاضلتری و از کرم بزرگتری و از تو بتو قانع گشتم چون تو مرا باشی منشور فضل و کرم درنوشتم از خودم باز مدار و آنچه مادون تو است در پیش من میار زمانی مرا جواب نداد پس تاج کرامت بر فرق من نهاد و مرا گفت حق میگوئی و حقیقت می جوئی از آنچه حق دیدی و حق شنیدی گفتم اگر دیدم بتو دیدم و اگر شنیدم بتو شنیدم نخست تو شنیدی باز من شنیدم و بر وی ثناها گفتم لاجرم از کبریا مرا پر داد تا در میان عزّ او می پریدم و عجایب صنع او می دیدم چون ضعف من بدانست و نیاز من بشناخت مرا بقوت خود قوی گردانید و بزینت خود بیاراست و تاج کرامت بر سر من نهاد و در سرای توحید بر من گشاد چون مطلع شد که صفات من در صفات او برسید از حضرت خود مرا نام نهاد و بخودی خود مرا تشریف داد و یکتائی پدید آمد دوئی برخاست و گفت رضاء ما آن است که رضاء تست و رضاء تو آن است که رضاء ماست. سخن تو آلایش نپذیرد و منی تو کس بر تو نگیرد پس مرا زخم غیرت بچشانید و بازم زنده گردانید از کورهٔ امتحان خالص بیرون آمدم تا گفت لمن الملک گفتم ترا گفت لمن الحکم گفتم ترا گفت لمن الأختیار گفتم ترا چون سخن همان بود که در بدایت کار شنود خواست که مرا بازنماید که اگر سبق رحمت من نبودی خلق هرگز نیاسودی و اگر محبت نبودی قدرت دمار از همه برآوردی بنظر قهاری بواسطه جباری بمن نگریست نیز از من کسی اثری ندید چون در مستی خویشتن خود را بهمهٔ وادیها درانداختم و به آتش غیرت تن را بر همهٔ بوته ها بگداختم و اسب طلب در فضاء صحرا بتاختم به از نیاز صیدی ندیدم و به از عجز چیزی نیافتم و روشن تر از خاموشی چراغی ندیدم و سخنی به از بی سخنی نشنیدم ساکن سرای سکوت شدم و صدرهٔ صابری درپوشیدم تا کار بغایت رسید ظاهر و باطن مرا از علت بشریت خالی دید فرجه ای از فرج در سینهٔ ظلمانی من گشاد و مرا از تجرید و توحید زبانی داد لاجرم اکنون زبانم از لطف صمدانی است و دلم از نور ربانی است و چشمم از صنع یزدانی است بمدد او می گویم و بقوت او میگیرم چون بدو زنده ام هرگز نمیرم و چون بدین مقام رسیدم اشارت من ازلی است و عبادت من ابدی است زبان من زبان توحید است و روان من روان تجرید است نه از خود میگویم تا محدث باشم یا بخود می گویم تا مذکر باشم زبانرا او میگرداند بدانچه خواهد و من در میان ترجمانی ام گوینده بحقیقت اوست نه منم اکنون چون مرا بزرگ گردانید مرا گفت که خلق میخواهند که ترا بینند گفتم من نخواهم که ایشان را بینم اگر دوست داری که مرا پیش خلق بیرون آری من ترا خلاف نکنم مرا بوحدانیت خود بیارای تا خلق تو چون مرا بینند و در صنع تو نگرند صانع را دیده باشند و من در میان نباشم این مراد بمن داد و تاج کرامت بر سر من نهاد و از مقام بشریتم درگذرانید پس گفت پیش خلق من آی یک قدم از حضرت بیرون نهادم بقدم دوم از پای درافتادم ندائی شنیدم که دوست مرا بازآرید که او بی من نتواند بودن و جز بمن راهی نداند و گفت چون بوحدانیت رسیدم و آن اول لحظت بود که بتوحید نگرستم سالها در آن وادی بقدم افهام دویدم تا مرغی گشتم چشم از یگانگی بر آواز همیشگی در هوای چگونگی می پریدم چون از مخلوقات غائب گشتم گفتم بخالق رسیدم پس سر از وادی ربوبیت برآوردم کاسه ای بیاشامیدم که هرگز تا ابد از تشنگی او سیراب نشدم پس سی هزار سال در فضای وحدانیت او پریدم و سی هزار سال دیگر در الوهیت پریدم و سی هزار سال دیگر در فردانیت و چون نود هزار سال بسر آمد بایزید را دیدم و من هرچه دیدم همه من بودم. {aمناجات شیخ بایزید قدس اللََّه روحه العزیز:a} بایزید را مناجاتی است: بار خدایا تا کی میان من و تو منی و توئی بود. منی از میان بردار تا منیت من بتو باشد تا من هیچ نباشم و گفت الهی تا با توام بیشتر از همه ام و تا با خودم کمتر از همه ام و گفت الهی مرا فقر و فاقه بتو رسانید و لطف تو آنرا زایل نگردانید و گفت خدایا مرا زاهدی نمی باید و قرّائی نمی باید و عالمی نمی باید اگر مرا از اهل چیزی خواهی گردانید از اهل شمه ای از اسرار خود گردان و بدرجهٔ دوستان خود برسان الهی ناز بتو کنم و از تو بتو رسم الهی چه نیکوست واقعات الهام تو بر خطرات دلها و چه شیرین است روش افهام تو در راه غیبها و چه عظیم است حالتی که خلق کشف نتوانند کرد و زبان وصف آن نداند و این قصه بسر نیاید و گفت الهی عجب نیست از آنکه من ترا دوست دارم و من بندهٔ عاجز و ضعیف و محتاج عجب آنکه تو مرا دوست داری و تو خداوندی و پادشاه و مستغنی و گفت الهی که میترسم اکنون و بتو چنین شادم چگونه شادمان نباشم اگر ایمن گردم. نقلست که بایزید هفتاد بار به حضرت عزت قرب یافت هر بار که بازآمدی زناری بربستی و باز بریدی عمرش چون به آخر آمد در محراب شد و زناری بربست و پوستینی داشت باژگونه درپوشید و کلاه باژگونه بر سر نهاد و گفت الهی ریاضت همهٔ عمر نمی فروشم و نماز همه شب عرضه نمی کنم و روزهٔ همه عمر نمی گویم و ختمهاء قرآن نمی شمرم و اوقات مناجات و قربت بازنمی گویم و تو میدانی که بهیچ بازنمی نگرم و اینکه به زبان شرح میدهم نه از تفاخر و اعتماد است بلکه شرح میدهم که از هرچه کرده ام ننگ میدارم و این خلعتم تو داده ای که خود را چنین می بینم آن همه هیچ است همان انگار که نیست ترکمانی ام هفتاد ساله موی در گبری سفید کرده از بیابان اکنون بر می آیم و تنگری تنگری میگویم اللََّه اللََّه گفتن اکنون می آموزم زنار اکنون میبرم قدم در دایرهٔ اسلام اکنون میزنم زبان بشهادت اکنون میگردانم کار تو بعلت نیست قبول تو بطاعت نه و رد تو بمصعیت نه من هرچه کردم هبا انگاشتم تو نیز هرچه دیدی از من که پسند حضرت تو نبود خط عفو بر وی کش و گرد معصیت را از من فروشوی که من گرد پندار طاعت فروشستم. نقلست که شیخ در ابتدا اللََّه اللََّه بسیار میگفتی در حالت نزع همان اللََّه می گفت بس. گفت یا رب هرگز ترا یاد نکردم مگر بغفلت و اکنون که جان میرود از طاعت تو غافل ام ندانم تا حضور کی خواهد بود پس در ذکر و حضور جان بداد. آن شب که او وفات کرد بوموسی حاضر نبود گفت بخواب دیدم که عرش را بر فرق سر نهاده بودم و می بردم تعجب کردم بامداد روانه شدم تا با شیخ بگویم شیخ وفات کرده بود و خلق بی قیاس از اطراف آمده بودند چون جنازه برداشتند من جهد کردم تا گوشهٔ جنازه بمن دهند البته بمن نمیرسید بی صبر شدم در زیر جنازه رفتم و بر سر گرفتم و میرفتم و مرا آن خواب فراموش شده بود شیخ را دیدم که گفت یا بوموسی اینک تعبیر آن خواب که دوش دیدی که عرش بر سر گرفته بودی آن عرش این جنازه بایزید است - انتهی. در صفةالصفوة آمده: کان سروشان مجوسیاً فاسلم و کان لعیسی ثلاثة اولاد ابویزید و هو اوسطهم و آدم و هو اکبرهم و علی و هو اصغرهم، و کانوا کلهم عباداً زهاداً. و وفات او را در هفتاد و سه سالگی به سال ۲۶۱ هـ . ق. آورده است و از اینرو ولادت وی به سال ۱۸۸ بوده است. رجوع به صفةالصفوة ج ۴ صص ۸۹ -۹۴ شود. در تذکرةالاولیاء و چنانکه قبلاً نقل شد آمده است که ابویزید درک صحبت حضرت امام جعفر الصادق علیه السلام کرده است و شیخ نورالدین ابوالفتوح محدث گفته که نزد علمای تاریخ بصحت رسیده که فوت امام جعفر(ع) در یکصدوچهل و هشت بوده و فوت سلطان بایزید در دویست و شصت و یک و درین هر دو تاریخ کسی خلاف نکرده و تفاوت در میان هر دو تاریخ صد و سیزده سال باشد و عمر سلطان بایزید از هشتادسال زیاده کس ننوشته. تواند بود که بایزید بملازمت امام علی بن موسی بن جعفر الصادق رسیده باشد و کاتبان از روی سهو آن دو نام نامی و اسم سامی را ننوشته باشند. و میر سید شریف در شرح مواقف در اصل تأخر زمان ابویزید از زمان حضرت امام موافقت با ابوالفتوح مذکور کرده و توجیه نسبت مذکوره برین وجه فرموده که چون ابویزید استفاضهٔ حقایق و معارف از روحانیت امام مینموده لاجرم انتساب او به آن حضرت اشتهار یافته است. (از مجالس المؤمنین قاضی نوراللََّه). و یاقوت در معجم البلدان ذیل «بسطام» آرد: و رأیت قبر ابی یزید البسطامی رحمه اللََّه فی وسطالبلد فی طرف السوق و هو ابویزید طیفوربن عیسی بن شروسان الزاهد البسطامی. و منها [ ای من بسطام ] ابویزید طیفوربن عیسی بن آدم بن عیسی بن علی الزاهد البسطامی الاصغر... و قاضی نوراللََّه شوشتری صاحب مجالس المؤمنین به استناد همین روایت یاقوت گوید: از آن ظاهر میشود که ابویزید زاهد بسطامی ملقب بطیفور دو کس بودند اکبر و اصغر و بواسطهٔ اشتراک ایشان در لقب و اتفاق در اسامی بعضی از آباء و اجداد شیخ ابوالفتوح و امثال او گمان برده اند که ابویزید زاهد بسطامی یکیست که تاریخ زمان او از زمان حضرت امام (ع) متأخر است لاجرم توهم منافات مذکوره نموده اند و بنا بر تحقیق صاحب معجم میتواند بود که ابویزید که معاصر حضرت امام و سقای دار او بوده ابویزید اکبر باشد و آنکه تاریخ زمان او متأخر است ابویزید اصغر باشد واللََّه تعالی اعلم. و صاحب روضات الجنات نیز موافق قول قاضی نوراللََّه شوشتری است و مؤلف حبیب السیر در ج ۱ ص ۲۹۲ تاریخ وفات بایزید را سنهٔ اربع و ثلثین و مأتین (۲۳۴ هـ . ق.) نوشته است. پیروان ابویزید را «طیفوریه» گویند و حاجی خلیفه در کشف الظنون کتابی بنام کتاب النور فی مناقب ابی یزید بسطامی ذکر کرده است. رجوع به تذکرةالاولیاء عطار و معجم البلدان یاقوت در کلمهٔ بسطام و کشف المحجوب هجویری و نفحات الانس جامی چ هند ص ۳۸ و مجالس المؤمنین قاضی نوراللََّه شوشتری و روضات ص ۳۳۸ و نامهٔ دانشوران ج ۲ ص ۶۱ و قاموس الاعلام شود.

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.