[ کُ ] (اِ) غول بیابانی. (برهان). غول. (مهذب الاسماء). دیو جنگلی. (ناظم الاطباء).
لغتنامه دهخدا
[ کَ دُ ] (اِخ) گردنه ای است بین کرج و چالوس. تونلی به طول چهار کیلومتر در این گردنه احداث شده است که یکی از آثار عمرانی رضاشاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۳).
[ کَ دُ ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای چهارگانهٔ بخش ترک شهرستان میانه است که در شمال میانه و در دامنهٔ جنوبی کوه بترقوش (بزکش) واقع است و جمعیت آن ۱۴۸۹۰ تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ...
[ کَ دُ ] (اِخ) دهی است مرکز دهستان کندوان در بخش ترک شهرستان میانه و ۵۰۲ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
[ کَ دُ ] (اِخ) دهی از دهستان نیر در بخش مرکزی شهرستان اردبیل است و ۲۷۲ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
[ کَ ] (معرب، اِ) معرب است و آن ظرفی است مانند خم بزرگی که از گل سازند و در آن غله نگاه دارند. (منتهی الارب). ظرف بزرگ گلین که پر از غله کنند و به هندی کوطهی گویند و کندو، کندوک، کندوله ن ...
[ کَ رَ / رِ ] (اِ) سفرهٔ چرمین. (برهان) سفره باشد. (صحاح الفرس). سفره ای بزرگ که آن را دستار خوان می گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). دستار خوان. سفره. کندوری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). | ...
[ کُ ] (اِ) سوزن کلاف. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
[ کَ ] (اِ) راه سنگلاخ ناهموار و دشوارگذار. و رجوع به کنده ورش و کنده وش شود. || روزینه و مزد یک روزه. || مصطکی و سقز سفید. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).
[ کَ لِ ] (اِخ) دهی از دهستان حومهٔ بخش اشنویه است که در شهرستان ارومیه واقع است و ۱۲۵ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
[ کُ چَ ] (حامص مرکب) کندبصری. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کندبصری شود.
[ کَ دَ ] (اِ) حفره: اُکرَه؛ کندکی که در آن آب جمع شود. (منتهی الارب). و رجوع به کندگ و کنده شود.