[ کُ گَ دَ ] (مص مرکب) از اثر انداختن. کم اثر و ضعیف گردانیدن. اکلال. (منتهی الارب): و گاه باشد که با این همه لعوق چیزی که حس را کند گرداند و بی آگاهی افزاید... چون پوست خشخاش و تخم بنگ. ...
لغتنامه دهخدا
[ کُ یَ / یِ ] (اِ مرکب) موی مادرزاد باشد یعنی مویی که چون طفل زاییده شود در بدن او باشد. (برهان) (آنندراج). مویی که چون طفل بزاید بر بدن او باشد. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا). موهایی که ...
[ کُ لَ / لِ ] (ص) به معنی کندواله است. (فرهنگ جهانگیری). مرد بلندبالای قوی هیکل را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). || مرد درشت اندام فربه نیز هست که مزلف بداندام باشد. (ناظم الاطباء). ...
[ کُ گُ شَ ] (اِخ) نام سردار سپاه هرمز. (از فهرست ولف). نام یکی از سران سپاه بهرام چوبینه، در جنگ ساوه شاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): به پشت سپه بود کنداگشسپ کجا دم شیران گرفتی ز اسپ.فر ...
[ کِ دَ ] (ع اِ) پاره ای از کوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قطعه ای از کوه. (از اقرب الموارد).
[ کُ دُ ] (ع ص) کُنادِث. درشت سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
[ کُ جَ ] (ص مرکب) کسی که در پاسخ دیگران کند است. مقابل حاضرجواب. (فرهنگ فارسی معین). آنکه زود جواب ندهد: خود می دهم انصاف ز حد رفت سؤالم از تیززبانیم لبش کندجواب است. نورالدین ظهوری ( ...
[ کُ جَ ] (حامص مرکب) کند بودن در پاسخ دیگران. مقابل حاضرجوابی. (فرهنگ فارسی معین).
[ کُ دَ ] (حامص مرکب) کند بودن دست شخص در عمل. مقابل تیزدستی. (فرهنگ فارسی معین).
[ کُ ذِ ] (ص مرکب) کودن و کم هوش. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). دیریاب. دیرفهم. کودن. که درس دیر آموزد. بلید. کورذهن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مغفل. (منتهی الارب). و رجوع به کندذهنی شود.
[ کُ ذِ ] (حامص مرکب) کودنی و کم هوشی. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). بلادت.
[ کَ دَ ] (اِ) شهر و مدینه. (برهان) (ناظم الاطباء). هر شهر عموماً. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی): بیابان بی آب و کوه شکسته دوصد ره فزونست از شهر و کندر. ناصرخسرو.