[ کَ / کِ ] (نف مرکب) سازندهٔ کشتی. کشتی گر. سفان. (یادداشت مؤلف).
لغتنامه دهخدا
[ کُ وَ ] (ص مرکب) کشتی گیر. پهلوان. آنکه کشتی گیرد: نه با کشتی وران زور آزمایم نه با میخوارگان رامش فزایم. (ویس و رامین).
[ کُ ] (اِ مرکب) مصرع. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات خطیب کرمانی) (السامی فی الاسامی). رِواغَة. ریاغَة. (از منتهی الارب). میدان کشتی گیری و آنجایی که پهلوانان زور آزمایی می کنند. (اقرب المو ...
[ کَ / کِ ] (اِ مرکب) جایی که کشتی لنگر می اندازد و جبه خانهٔ کشتی. جایی که کشتی بارگیری می کند. (ناظم الاطباء). فُرضَه. ساحل. (آنندراج): آخر الامر چو کشتی بسلامت بگذشت جستم از کشتی و ...
[ کَ / کِ گَ ] (ص مرکب) کشتی ساز. (ناظم الاطباء) (آنندراج): چون از این کارها فارغ شدند کشتی گران کشتیها می ساختند. (اسکندرنامه نسخهٔ نفیسی). || ملاح. ناخدا. سفان (دهار): جهاندار سالی ...
[ کَ / کِ گِ رِ تَ / تِ ] (حامص مرکب) دریا گرفتگی. سرگیجه و التهابی که در کشتی ببعض از کشتی سواران دست دهد. (یادداشت مؤلف).
[ کُ ] (حامص مرکب) عمل کُشتی گیر. مصارعت. (ناظم الاطباء).
[ کُ تْ ] (ص مرکب) ملتمس. خواهشگر. - کشتیار کسی شدن؛ سخت بدو التماس کردن. سخت اصرار و الحاح کردن. نهایت درجه ابرام و اصرار با مهربانی کردن: کشتیار او شدم که بماند گفت حکماً باید بروم. (ی ...
[ کَ ] (ع مص) دشمنی نمودن و در دل دشمنی داشتن. || پراکنده کردن گروه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کشحت الدابة؛ دنب را میان هردو پای درآورد. || روفتن خانه را. (منتهی الارب) (از ...
[ کَ ] (ع مص) به دندان بریدن چیزی را. || به انگشت دوشیدن ماده شتر را. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
[ کُ شُ ] (ع ص، اِ) جِ کاشد. (منتهی الارب). || جِ کَشود. (منتهی الارب).
[ کَ / کِ ] (نف مرکب) آنچه کش دارد. آنچه در او کش به کار رفته است. || آنچه خاصیت آن دارد که با کشیدن طویل و دراز شود. || نوعی بافت است. (جانورشناسی عمومی ج ۱ ص ۱۳۶ و ۱۷۷). || کلامی ک ...