۱. (زیستشناسی) = حنظل ۲. زهر. ۳. هر چیز تلخ؛ کوشت؛ پهی؛ زهرگیاه؛ شرنگ: روز من گشت از فراق تو شب / نوش من شد ازآن دهانت کبست (اورمزدی: شاعران بیدیوان: ۲۷۵).
فرهنگ فارسی عمید
=کَوَل۲
۱. برآمدگی چیزی. ۲. هرچیزی که روی هم ریخته و از زمین برآمده باشد، مانند کپۀ خاک. ۳. [قدیمی] شاخ حجامت.
۱. درختی راست، بلند، و بیبر، مانند سفیدار، اشن، چنار، و امثال آنها. ۲. [قدیمی] اسب خاکستریرنگ.
۱. کبود بودن. ۲. (اسم) خال که با نیل و سوزن بر پوست بدن ایجاد کنند. ۳. (اسم) لکهای که بر اثر ضربه بر روی پوست ایجاد میشود. * کبودی زدن: (مصدر لازم) خالکوبی کردن: بر ...
کج؛ ناراست؛ خمیده.
دراج؛ جل؛ چکاوک.
= کبکانجیر
۱. (فقه) [مجاز] گناه بزرگ، مانند قتل و زنا. ۲. (صفت) =کبیر
۱. نوعی خرما. ۲. نوعی زیور؛ زیوری مجوف که در آن مادۀ خوشبو پر کنند.
۱. خوانندۀ کتاب؛ کسی که زیاد کتاب میخواند. ۲. [مجاز] باسواد.
کسی که کتاب میفروشد؛ فروشندۀ کتاب.