۱. کفش؛ موزه. ۲. چرم کفش؛ تخت کفش: وگر خلاف کنی طمع را و هم بروی / بدرّد ار به مثل آهنین بُوَد هملخت (کسائی: ۵۸).
فرهنگ فارسی عمید
= همانند
دوتن که دارای یک مذهب باشند؛ همکیش.
دو یا چند تن که اهل یک کشور باشند؛ هموطن.
دوتن که با هم نبرد کنند؛ هماورد؛ همجنگ.
همنشین؛ همدم: بشوی ای خردمند از آن دوست دست / که با دشمنانت بُوَد همنشست (سعدی: ۱۷۲)، مهتران چون خوان احسان افکنند / کهتران را همنشست خود کنند (خاقانی: ۸۸۲).
۱. هماتاق؛ همخانه. ۲. [مجاز] رفیق یکدل و یکجهت.
دو تن یا دو چیز که به یک وزن باشند؛ همسنگ.
۱. دو یا چند تن که اهل یک ولایت باشند. ۲. (حاصل مصدر) [قدیمی] اهل یک ولایت بودن.
دو یا چند تن که با یکدیگر بستگی و پیوند داشته باشند.
همصحبت؛ همسخن.
دو یا چند تن که دارای یک کنیه باشند.