۱. جوی کوچکی که آب از آن عبور کرده و آب کمی به جا مانده باشد. ۲. (بن مضارعِ فرغردن) = فرغردن
فرهنگ فارسی عمید
۱. خیسیده؛ ترشده. ۲. آغشته.
= برغست۱
= فرکن
۱. درنگ؛ تٲخیر در کار: که فرغول پدید آید آن روز / که بر تخته تو را تیره شود فام (رودکی۱: ۳۲). ۲. اهمال؛ غفلت: به هر کار بیدار و بشکول باش / به شب دشمن خواب فرغول باش (اسدی: ۳۴۴).
= خرفه
= فرقه
۱. (زیستشناسی) بچۀ گاو وحشی؛ گوساله. ۲. (اسم) (نجوم) = فرقدان
کارگر چاپخانه که فرم مطالب را تنظیم کرده و برای چاپ آماده میکند.
۱. امر؛ دستور. ۲. حُکمی که از جانب شخص بزرگ صادر شود؛ حُکم. ۳. وسیلهای دایرهایشکل برای هدایت خودرو؛ رل. * فرمان بردن: (مصدر لازم) [مجاز] اطاعت کردن. * فرمان راندن: ...
بالاترین مقام اداری در شهرستان که از طرف وزارت کشور امور یک شهرستان را اداره میکند و تابع استاندار است؛ حاکم؛ حکمران شهر. * فرماندار نظامی: (سیاسی) [منسوخ] فرمانداری که در موقع ...
۱. شغل و عمل فرماندار. ۲. (اسم) محل کار فرماندار و کارمندان زیردست او.