جوجه.
فرهنگ فارسی عمید
از الحان سیگانۀ باربد: چو بازش رای فرخروز گشتی / زمانه فرخ و فیروز گشتی (نظامی۲: ۲۰۳).
دارای سیرت نیکو.
فرخپی؛ خجستهپی؛ خوشقدم.
۱. زشت؛ نازیبا. ۲. پلید؛ ناپاک: ای بلفرخج ساده همیدون همه فرخج / نامت فرخج و کنیت ملعونت بلفرخج (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۷۹). ۳. (اسم) (زیستشناسی) کفل اسب.
نوعی شیرینی که از آرد سفید، شکر، روغن، و مغز بادام یا پسته تهیه میکردند؛ لوزینه: بسا کسا که بره است و فرخشه برخوانش / بسا کسا که جویننان همینیابد سیر (رودکی: ۵۰۲).
۱. عیش؛ طرب. ۲. حظ؛ نصیب؛ بهره: مرا از تو فرخنج جز درد نیست / چو من در جهان سوختهمرد نیست (اسدی: لغتنامه: فرخنج).
نیکرای؛ نیکورای؛ آنکه دارای اندیشه و رٲی نیکو است.
۱. خوشطالع؛ خوشبخت: شنید این سخن پیر فرخندهفال / سخندان بُوَد مرد دیرینهسال (سعدی۱: ۱۰۶)، ۲. مبارک؛ خوشیمن: برخاست بوی گل ز در آشتی درآی / ای نوبهار ما رخ ...
دارای سرانجام خوب و خوش؛ خوشعاقبت.
نیکپی؛ مبارکقدم؛ خوشقدم.
= فرخاگ