[ فَ رَ ] (اِ) فرخچ. فرخش. پرخچ. پرخش. (حاشیهٔ برهان چ معین). کفل اسب و دیگر حیوانات. || رشوت. پاره. (برهان): بدهم بهر یک نگاه رخش گر پذیرد، دل مرا به فرخج.لبیبی. || (ص) زشت. نازیبا. ( ...
لغتنامه دهخدا
[ فَ رَ ] (حامص) پلشتی. زشتی. زبونی. بدی. (برهان). پلیدی. زشتی. پلشتی. (یادداشت به خط مؤلف). از: فرخج +یاء مصدری. (حاشیهٔ برهان چ معین): نیز روا دارد از فرخجی این شعر گر به چنین شعر من ورا ...
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.