۱. عاریتی: سرای سپنجی نماند به کس / تو را نیکویی باد فریادرس (فردوسی: ۶/۲۷۵). ۲. ناپایدار.
فرهنگ فارسی عمید
= اسفند
فرماندهِ سپاه که آرایش سپاه کند؛ آرایندۀ سپاه.
آنکه هنگام حمله، سپاه دشمن را درهم شکند: چون شیر به خود سپهشکن باش / فرزند خصال خویشتن باش (نظامی۳: ۳۷۷).
۱. = سپهسالار ۲. صاحب منصب ارشد، بالاتر از سرلشکر.
۱. اوج آسمان. ۲. [قدیمی] فلک نهم یا کرۀ آتش؛ طبقۀ بالای هوا؛ اثیر (دساتیر).
۱. چیزی را به زور و فشار در چیز دیگر فرو کردن؛ سپوزیدن؛ فروکردن؛ خلانیدن: تخم محنت بپاش در گلشان / خنجر کین سپوز در دلشان (ابوالعباس نِبجتی: شاعران بیدیوان: ۱۳۴). ۲. راندن؛ دور کرد ...
= سپوختن
۱. (زیستشناسی) = سپوس. ۲. (زیستشناسی) شورۀ سر انسان. ۳. خاکاره.
= سپید
درختی راست و بلند که پوست و چوب آن سفید است و در اغلب نقاط ایران میروید و بلندیش تا ۲۰ متر میرسد. چون تنهاش راست و صاف و بلند است در کارهای نجاری و ساختن سقف خانهها و ...
شخص سخی و جوانمرد.