[ سَ ] (اِخ) مرکب است از سپیت (در پهلوی) و مان از ادات اتصاف یعنی دارندهٔ سپیدی و دارندهٔ لکه های سپید. (مزدیسنا و... تألیف معین ص ۱۱۲). نام جد نهم زرتشت است و سپتیمه و سپیتامان و سپنتمان ...
لغتنامه دهخدا
[ سِ پیتْ وَ ] (اِخ) کسی که جمشید را با اره به دو نیم کرد، و از پیکهای اهریمن خوانده شده است. (از فرهنگ ایران باستان ص ۷۵). در فصل ۳۱ بندهشن در فقرهٔ ۵ آمده است «سپیتور» برادر جمشید است ک ...
[ سِ / سَ ] (اِ) جای آمد و رفت درندگان و جانوران صحرایی. (آنندراج).
[ سَ / سِ ] (ص) اسپید. اسفید. سفید. سپی. اوستا «سپئتا» (سپید)، پهلوی «سپت»، شکل جنوب غربی «سئتا» از «ست»، ارمنی عاریتی و دخیل «سپیتاک»، هندی باستان «سوِت» (درخشان، سفید) کردی عاریتی و دخیل ...
[ سَ / سِ ] (اِخ) (دیو...) نام دیوی که رستم بمازندرانش کشته. (شرفنامه). و رجوع به دیو سپید شود.
[ سَ / سِ اُ دَ ] (مص مرکب) سپید افتادن کوکب؛ مسعود شدن بخت. (آنندراج): کوکبم از قهر روزیها سفید افتاده است میکند تسخیر دل اشکم رشید افتاده است. میرزا رضی دانش (از آنندراج).
[ سَ / سِ دَ ] (مص مرکب) لباس سفید پوشیدن : در پرستش بوقت پوشیدن سنت آمد سپید پوشیدن.نظامی.
[ سَ / سِ کَ دَ ] (مص مرکب) پوست تنک روی میوه را کندن. و رجوع به سپیدکرده شود. || روشن کردن. - سپید کردن جامه؛ کنایه از شستن جامه. (آنندراج). - سپید کردن دندان؛ کنایه از تبسم نمودن. نرم ...
درختی راست و بلند که پوست و چوب آن سفید است و در اغلب نقاط ایران میروید و بلندیش تا ۲۰ متر میرسد. چون تنهاش راست و صاف و بلند است در کارهای نجاری و ساختن سقف خانهها و ...
فرهنگ فارسی عمید
[ سَ / سِ ] (اِ مرکب) لهجه ای از سپیدار. رجوع به سپیدار شود.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.