thing
معنی
شیی ء، کار، اسباب، جامه، متاع، چیز، دارایی، لباس، شیء
سایر معانی: شی، (معمولا جمع) وضع (اوضاع)، کار(ها)، قلم (اقلام)، (معمولا جمع) متعلقات شخصی، اثاث، لوازم، وسایل، (برای بیان محبت یا همدردی و غیره) تو، شخص، (کشورهای اسکاندیناوی) پارلمان، مجلس قانون گزاری، اشیاء، موجود
[ریاضیات] امر، شیء، چیز، نکته
سایر معانی: شی، (معمولا جمع) وضع (اوضاع)، کار(ها)، قلم (اقلام)، (معمولا جمع) متعلقات شخصی، اثاث، لوازم، وسایل، (برای بیان محبت یا همدردی و غیره) تو، شخص، (کشورهای اسکاندیناوی) پارلمان، مجلس قانون گزاری، اشیاء، موجود
[ریاضیات] امر، شیء، چیز، نکته
دیکشنری
چیز
اسم
thing, stuff, object, matter, res, nipچیز
work, job, labor, task, function, thingکار
object, thing, resشیء
garment, vesture, raiment, rig, tog, thingجامه
commodity, goods, merchandise, chattels, thing, articleمتاع
rigging, rig, furniture, gadget, instrument, thingاسباب
accident, object, thingشیی ء
property, asset, wealth, finance, possession, thingدارایی
clothing, dress, dressing, costume, attire, thingلباس
ترجمه آنلاین
چیز
مترادف
affair ، anything ، apparatus ، article ، being ، body ، business ، circumstance ، commodity ، concept ، concern ، configuration ، contrivance ، corporeality ، creature ، device ، element ، entity ، everything ، existence ، existent ، fact ، figure ، form ، gadget ، goods ، implement ، individual ، information ، instrument ، item ، machine ، material ، materiality ، matter ، means ، mechanism ، object ، part ، person ، phenomenon ، piece ، point ، portion ، shape ، situation ، stuff ، subject ، substance ، tool ، word