از کار افتاده، تخمی، تخم دار، بتخم افتاده سایر معانی: فرسوده، عمر خود را کرده، رو به ویرانی، مخروبه، پردانه، پرتخم، دارای تخم بسیار، رسیده (به مرحله ی تخم آوری)، به تخم نشسته، (شیشه) حبابک د ...
دیکشنری انگلیسی به فارسی
اسم مفعول فعل: shrink، چوروک شدن، جمع شدن، منقب شدن، کوچک شدن
خشکیده، چروکیده، پلاسیده سایر معانی: (به ویژه پوست انسان) چروکیده، پرچین و چروک، ورچلسکیده، خشک و پلاسیده، خشک و پلاسیده his grandfather's wizened hands دستهای خشک و چروکیدهی پدربزرگش wizene ...