(دستور نواختن موسیقی) به وزن پیشین برگردید
دیکشنری انگلیسی به فارسی
معاصر بودن، هم عصری سایر معانی: هم عصری، معاصر بودن
هم زمان، معاصر، مقارن، هم عصر سایر معانی: (در مورد رویدادها) همزمان [زمین شناسی] هم زمان تشکیل شده یا موجود در یک زمان. به جریان های گدازه ای گویند که در یک واحد زمان چینه شناسی منفرد بصورت ...
[زمین شناسی] گسل هم زمان، گسل رشدی.
بطورهمزمان ,بطورمعاصر,باهم ,دریکزمان
معاصر، معاصر، هم دوره، هم زمان سایر معانی: (در مورد اشخاص و آثار) همزمان، همگاه، هم عصر، هم سن، امروزی، جدید، مدرن
[علوم دامی] مقایسه همزمان کارکرد
همزمان کردن یا شدن، هم عصر کردن یا شدن، هم زمان کردن ,معاصرکردن
[حسابداری] سیستم حسابداری معاصر مداوم
(قدیمی) رجوع شود به: contemporary
(قدیمی) رجوع شود به: extemporaneous، فی البدیهه، ارتجالی، بی اندیشه، بی مطالعه
نوسنگی معتدل نخستین [باستانشناسی] دیرینترین فرهنگهای کشاورزی در ناحیۀ معتدل اروپا و گاه دیگر نواحی که از حدود 5400 تا 4500 ق.م ادامه یافت ...
واژههای مصوب فرهنگستان