محکم، با وقار، مهم، ذاتی، اساسی، جسمی، قابل توجه سایر معانی: وابسته به یا دارای ماده، مادی، واقعی، غیر تخیلی، موجود، حقیقی، سخت، استوار، مستدل، قانع کننده، عظیم، جادار، بزرگ، کلان، فراوان، و ...
دیکشنری انگلیسی به فارسی
[حقوق] ادله کافی (برای اخذ تصمیم)
صورت جوهری [فلسفه] اصل درونی یک شیء که براساس آن شیء جوهری از نوع خاص است
واژههای مصوب فرهنگستان
جوهرگرایی [فلسفه] دیدگاهی مبتنی بر اینکه بنیادیترین موجودات جوهرها هستند و هستی هر چیز دیگر به آنها وابسته است، چه بهشکل اوصاف آنها چه بهشکل نسبتهای میان آنها ...
حالت اساسی، جسمیت، ذاتیت سایر معانی: ذاتیت، جسمیت، حالت اساسی
دارای وجود خارجی کردن یا شدن، اساس دادن یااساس پیدا کردن
همجنسی ,همذاتی
واهی، بی اساس سایر معانی: غیر مادی، ناگوهرین، سبک، زپرتی، غیرجسیم، سست بنیاد، بی دوام، unsubstantiality بی اساسی، بی اهمیتی
unsubstantial بی اساسی، بی اهمیتی، واهی
سفت، فربه، چاق سایر معانی: گوشتالو، بزرگ، سنگین و عضلانی، ستبر
بزرگ، ضخیم، جسیم سایر معانی: سترگ، تنومند، گنده، حجیم، گت، فراخنا، کلان، پر حجم، کت و کلفت، جا گیر [نساجی] پرحجم - حجیم - پفکی - باد کرده - پف کرده
مهم، نتیجهای، دارای اهمیت سایر معانی: پی آیندی، منتجه، استنتاجی، استنباطی، پر اهمیت، کرامند، دارای عواقب، پربرایند