پا، سبب، زمین، خاک، پایه، اساس، مستمسک، ملاک، کف دریا، میدان، زمینه، اساسی، بگل نشاندن، بزمین نشستن، اصول نخستین را یاد دادن، بناء کردن، فرود امدن سایر معانی: سطح زمین، سرزمین، - گاه، حیاط، ...
دیکشنری انگلیسی به فارسی
تفاله، نخاله، حیاط
زمین، بر، خاک، خشکی، سرزمین، دیار، بزمین نشستن، به خشکی امدن، فرود امدن، پیاده شدن، رسیدن سایر معانی: خشکی (در برابر: دریا یا آب)، بوم، ارض، مزرعه، زمین کشاورزی، کشتزار(ها)، دهات، روستا(ها) ...
عقار سایر معانی: مقدمات( در قیاس) قانون ـ فقه : خصوصیات ملک که در مقدمه سند درج مى شود خانه و متعلقات ان روانشناسى : مقدمات [ریاضیات] مقدمات، مفروضات