بطوربی اساس، بی جهت
دیکشنری انگلیسی به فارسی
بی اصلی، بیخودی
بی زیانی، بی اذیتی، بیضرری
بی سر سایر معانی: سر بریده، بی رئیس، بی سرور، بی مدیر، بی سرپرست
ازروی بی عاطفگی
بی پروا، غافل سایر معانی: بی اعتنا، بی توجه، حرف نشنو
بی وارک
ازروی بیچارگی، بیچاره وار، بطورعلاج ناپذیر
درماندگی [روانشناسی] حالت و احساس عجز، همراه با ناامیدی و ناتوانی در حل مسائل
واژههای مصوب فرهنگستان
بیچارگی، درماندگی، ناتوانی
[ریاضیات] بیهوده، بی نتیجه، نومید
ورزش : بدون گیره [کوه نوردی] بدون گیره