تاریخی، مبنی بر تاریخ سایر معانی: وابسته به تاریخ و تاریخ نویسی، برپایه ی تاریخ، برمبنای تاریخ، واقعی (نه ساختگی یا تخیلی)، رویداده، رخداده
دیکشنری انگلیسی به فارسی
واقعا، فعلا، همانا، محققا، براستی، در واقع، حقیقتا، فیالواقع، هر اینه، آره راستی سایر معانی: به درستی که، البته، عملا، راستی، اره راستی [ریاضیات] واضح است
راست، بدرستی، صادقانه، براستی، بطور قانونی، باشرافت، بخوبی، با حقیقت سایر معانی: واقعا، به راستی، حقیقتا، (معمولا به صورت ندای حاکی از شگفتی یا تایید و غیره) راستی !، عجب !، (در پایان نامه ه ...