کنترل کردن، حکومت کردن، حکمرانی کردن، تابع خود کردن، حاکم بودن، فرمانداری کردن سایر معانی: فرمانروایی کردن، تحت تاثیر قرار دادن، نفوذ کردن در، مهار کردن، تعیین کردن، اداره کردن، معیف کردن، م ...
دیکشنری انگلیسی به فارسی
نمایش دادن، نشان دادن، وانمود کردن، بیان کردن، نمایندگی کردن، نمایاندن، نماینده بودن سایر معانی: (در شعر یا نمایش و غیره) نشان دادن، مجسم کردن، تجسم کردن، تنمند کردن، (به صورت تحریف شده) شرح ...