بی مزه، بدیهی، مبتذل، بیهوده، ناچیز، نا قابل، چیزهای بی اهمیت، جزیی سایر معانی: کم اهمیت، جزئی، پیش پا افتاده، خرده ریز، کم مایه [مهندسی گاز] بلااثر، بی ارزش [ریاضیات] بدیهی، بیمایه، واضح، م ...
دیکشنری انگلیسی به فارسی
[سینما] بدون انگیزه
شسته نشده، حمام نگرفته سایر معانی: جز ومردم عادی