الفبای برجسته
دیکشنری انگلیسی به فارسی
(verb transitive) قلم زدن، کنده کاری کردن در، حکاکی کردن، گراورکردن، نقش کردن، منقوش کردن
مصور سایر معانی: مشهور، برجسته
منتصب سایر معانی: برجسته، برجسته کاری شده، دارای نقش برجسته، (پارچه) خواب دار، پرزدار، ورامده