بچگانه، ازروی بچگی
دیکشنری انگلیسی به فارسی
بچگی، حالت بچگی
کودک مانند، طفل مانند سایر معانی: طفل مانند، کودک مانند
جوان، پسر مانند سایر معانی: پسر ماب، نوجوان مانند، پسرانه
ابتدایی، بچگانه، مربوط بدوران کودکی سایر معانی: کودکانه، خردسالانه، وابسته به نوزاد، کودک مانند، غیرعاقلانه، (به ویژه در زمین شناسی) در مراحل اولیه، در دوران آغازین، جوان، بچگی
چرند، مزخرف، نادان، ابله، احمق، بی مخ، کودکانه، بچگانه، احمقانه، سبک مغز، کم هوش سایر معانی: بی فکر، غیر منطقی، فاقد کیفیت جدی یا خوشایند، لوس، بی مزه، ننر، نابخردانه، بی فکرانه، خنده دار، م ...
ساده انگار، ساده پندار، ساده انگارانه، ساده پندارانه، ساده طبع
جوان، دارای نیروی شباب سایر معانی: وابسته به جوانان و جوانی، جوانی، پرطراوت، برومند، شاداب، برنا، طراوت، شادابی، شوق و ذوق، (زمین شناسی - کوه و غیره) نافرسوده، تیز ستیغ، (رود و غیره) کاوا، ک ...