بد بو سایر معانی: بدبوی، گند، میگندر، متعفن
دیکشنری انگلیسی به فارسی
نشان، شکل، مدال، نشانی شبیه سکه سایر معانی: نشان مذهبی، پایزه، شبیه، صورت
بدبختی، بلاء، روی داد ناگوار، حادثه ناگوار سایر معانی: سوتصادف، بدبیاری، بدشانسی، بلا
بدرفتاری کردن، بی ادبی کردن، درست رفتار نکردن سایر معانی: دست از پا خطا کردن، رفتار سوداشتن، کار ناشایسته کردن
با بدبختی، به بیچارگی، به نکبت، بسیاربد
گذاشتن چیزی در جای عوضی
اشتباها
بطور شگفت انگیز یا خارق العاده، هیولاوار، با شرارت یا بیرحمی زیاد
ترشرو، کج خلق، عبوس، وسواسی سایر معانی: بدخلق، پژمرده دل، دلمرده، بدعنق، حزن انگیز، دلگیر
محتاج، واجب، لازم، بایسته سایر معانی: نیازمند، (سخت) محتاج، بی چیز، ندار، تنگدست
قلنبه، عالی، ممتاز، برجسته، واریز نشده سایر معانی: مبرز، زبده، نخبه، سرشناس، (وام یا کار و غیره) عقب افتاده، معوقه، نا تمام، حل نشده، بیرون زده، بر آمده، قلمبه، (سهام و اوراق قرضه) منتشر شده ...
قابل قبول، قابل عبور، گذرپذیر، عبور کردنی سایر معانی: (شاگرد یا ورقه ی امتحانی و غیره) قابل قبول، متوسط، (مسکوک و غیره) رایج، قابل گذاشتن در جریان، (لایحه و غیره) قابل تصویب