[حقوق] دفاع با فرض صحت ادعا
دیکشنری انگلیسی به فارسی
[حقوق] ارتفاق مثبت (حقی برای شخص در ملک دیگری)
[ریاضیات] قضیه ی موجبه ی جزئی
[حقوق] جبران خسارت خوانده، وصول طلب یا اعاده حق خوانده
[ریاضیات] گزاره ی موجب
1- موافق، همراه 2- با جواب مثبت، با آری گفتن
موجب جزئی [ریاضی] فرمولدار
واژههای مصوب فرهنگستان
موجب کلی [ریاضی] فرمولدار
بطوردلپذیریامطبوع
تحسینی، تحسین امیز
مناسب، مساعد، مطلوب سایر معانی: موافق، دمساز، همدل، همسو، جور، سازگار، همباز، موافقت آمیز [آمار] مساعد
تکان سر، تکان دادن سر بعلامت توافق، سرتکان دادن، با سر اشاره کردن سایر معانی: (به نشان رضایت یا سلام یا امر یا دعوت و غیره) سرتکان دادن، سرجنباندن، چرت زدن، (از شدت خواب) سرخم کردن، پینکی زد ...