به برون مرز رفتن، به خارج رفتن
دیکشنری انگلیسی به فارسی
ازمرحله پرت بودن، بکلی دراشتباه بودن، گیجشدن، متحیرماندن
کنار، رفته، دور افتاده، یکسو، فاصلهدار، دور از، بیرون، پس از ان، دور، بی درنگ، بیک طرف، بعد، بیرون از، در سفر، بطور پیوسته، از انجا، از ان زمان، از انروی سایر معانی: درجای دیگر، به سوی دیگر، ...
خارج، خارجه سایر معانی: ماورای بحار، ورا دریا، برون مرز، خارج از کشور، خارجی، ورا دریایی، برون مرزی، بیگانه (oversea هم می گویند)، خارج از کشور british possessions overseas متصرفات انگلیس در ...