سرمه؛ داروی چشم.
فرهنگ فارسی عمید
[ کَ ] (ع مص) سرمه کشیدن چشم را. (منتهی الارب). کُحل گذاردن در چشم. (اقرب الموارد). || سخت شدن سال. (منتهی الارب). کحل سنة؛ سختی آن. (اقرب الموارد). || کحل سنون قوم را؛ سال قحط رسیدن ای ...
لغتنامه دهخدا
[ کَ حَ ] (ع مص) سرمه گون شدن چشم بسرشت و سیاه گون شدن روئیدن گاه پلک و الفعل من سمع و منه قوله لیس التکحل فی العینین کالکحل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
[ کُ ] (اِ) اسمی است مشترک بر چند چیز اول بر گاوزبان و آن دوائی است معروف که لسان الثور خوانند. || دوم مرزنگوش را گویند و آن نیز دوائی است که آذان الفار خوانند. || و سوم خردل صحرائی باش ...
[ کُ ] (ص نسبی) منسوب به کحل. (ناظم الاطباء). || نام جامه ای است سیاه که بیشتر زنان ولایت (ایران) پوشند. || سرمه ای رنگ. (غیاث اللغات) (آنندراج). سرمه ای. برنگ سرمه : یا که چون پاشیده ...
[ کُ شَ ] (اِ مرکب) بمعنی کحلی روز است که کنایه از تاریکی شب باشد. (برهان) (آنندراج). کحلی پرند. تاریکی شب. (از ناظم الاطباء). رجوع به کحلی روز شود.
[ کُ چَ ] (اِ مرکب) آسمان کبودفام. فلک نیلگون. || کنایه از آسمان اول است. (برهان) (آنندراج). آسمان اول. (ناظم الاطباء). || سیاهی آسمان. (برهان) (آنندراج). تاریکی آسمان. (ناظم الاطباء). ...
[ کُ ] (نف مرکب) سرمه ای پوش. که جامهٔ سرمه ای پوشد. سیاه پوش : فلک را کرد کحلی پوش پروین موصل کرد نیلوفر به نسرین.نظامی. حلقه داران چرخ کحلی پوش در ره بند گیش حلقه بگوش. نظامی (هفت پیکر ...
(اَ حَ) [ ع. ] (ص.)۱ - سیه چشم.۲- چشم سرمه کشیده.
فرهنگ فارسی معین
سیاهچشم
فرهنگ واژههای سره
۱. چشم سرمهکشیده. ۲. سیاهچشم. ۳. (زیستشناسی) رگی در دست که آن را فصد میکنند؛ رگ چهاراندام.
[ حَ جَ رُلْ کُ ] (ع اِ مرکب) اثمد. سنگ سرمه. حجر توتیا. رجوع به حجرالکحل الاسود شود.