[ ژَمْ بَ ] (اِ) سبدی که بدان خس و خاشاک و خاکروبه بردارند. (آنندراج). رجوع به زنبر شود.
لغتنامه دهخدا
بخشی از زیستشناسی که دربارۀ صفات موروثی و عوامل ارثی بحث میکند؛ علم وراثت.
فرهنگ فارسی عمید
(~.) (اِ.) آتش زنه.
فرهنگ فارسی معین
[ ژَ ] (ص، اِ) پاره. کهنه. (برهان). جامهٔ مندرس. خرقه. (برهان). ژنده. دلق. مطلق کهنه و پاره. رکو. فلرز. (فرهنگ رشیدی). - ژندژند؛ پاره پاره : از بهر من نوند همی سوخت روزگار اکنون مرا بر آت ...
بزرگ؛ کلان؛ عظیم. δ بیشتر در صفت پیل، گرگ، شیر، و مانند اینها آمده است: زمانی همی بود سهراب دیر / نیامد به نزدیک او ژندهشیر (فردوسی: ۲/۱۵۵).
[ ژَ / ژِ دَ / دِ ] (ص، اِ) پاره. پاره پاره. ژند. کهنه. لته. دلق. رُکو. خرقه. جامهٔ دریده و کهن گشته. مندرس. جامهٔ پاره پاره. کهن. (حاشیهٔ لغت نامهٔ اسدی). خَلَق. خَلَق شده. فرسوده. مستعمل. ...
[ ژَ دَ / دِ ] (اِ مرکب) شیر بزرگ. شیر کلان. شیر خشمناک. رجوع به ژنده شود: زمانی همی بود سهراب دیر نیامد بنزدیک او ژنده شیر.فردوسی.
[ ژَ دَ / دِ ] (اِ مرکب) پیل بزرگ. فیل بزرگ. فیل کلان. فیل مست و خشمگین. معرب آن زندفیل است. (از تاج العروس). کلثوم : رده برکشیده سپاهش دو میل به دست چپش هفتصد ژنده پیل.فردوسی. گرازان سوار ...
[ ژَ ژَ ] (ص مرکب) پاره پاره. (برهان). قطعه قطعه : هم خامهٔ مآثر من کرده ریزریز هم جامهٔ مفاخر من کرده ژندژند. شهاب الدین بغدادی (از جهانگیری). رجوع به ژند شود.
سردار، تیمسار
فرهنگ واژههای سره
افسر ارشد در ارتش؛ سپهسالار؛ سرتیپ؛ سرلشکر.
[ ژِ نِ ] (فرانسوی، اِ) یکی از درجات نظامی. سرتیپ.