[ جِ عَ ] (ع ص) زن زناکار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زانیة. (اقرب الموارد).
لغتنامه دهخدا
[ جِ ] (ع ص) مرد شوخ چشم و بی باک در قول و فعل، گویا روی درشت و سخت دارد. ج، مُجّان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مرد بی باک در قول و فعل یا آنکه پروا ندارد از آنچه می کند و می ...
(اِخ) در سفرنامهٔ ابن بطوطه ترجمهٔ محمد علی موحد ص ۱۸۰ این نام برابر معشور (بندر معشور) آمده است. و رجوع به همین کتاب و ماچول شود.
۱. نشان؛ نشانه؛ هدف: چو تیر انداختی در روی دشمن / حذر کن کاندر آماجش نشستی (سعدی: ۷۶). ۲. جایی که نشانۀ تیر را روی آن قرار بدهند؛ فاصله تیرانداز تا هدف؛ نشانهگاه. ۳. تیررس. ۴. آل ...
فرهنگ فارسی عمید
(اِ) خاک توده کرده که نشان تیر بر آن نصب کنند. آماجگاه: گر موی بر آماج نهی موی بدوزی وین از گهر آموخته ای تو نه بتلقین.فرخی. چنان چون سوزن از وَشّیّ و آب روشن از توزی ز طوسی بیل بگذاری به ...
[ اِ تِ ] (ع مص) زشت شمردن کسی یا چیزی را. (منتهی الارب). || ناشیرین آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بدمزه آمدن. بدطعم آمدن. ناخوش آمدن.
[ اَ ] (اِ) تودهٔ خاکی که نشانهٔ تیر بر آن نهند. آماج. || نشانهٔ تیر. آماج. (برهان قاطع). || این کلمه از فارسی وارد عربی شده و بمعنی «مسافتی که کمان میتواند تیر را بیندازد» بکار رفته است ...
= امجد
[ اِ ] (ع مص) پنهان داشتن. || کوشیدن اسب در رفتار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
(ترکی، اِ) اماج. (شرفنامهٔ منیری). خمیرهای خرد به اندازهٔ ماشی یا عدسی که از آن آش اماج کنند. (یادداشت مؤلف). آرد هاله. (صراح). سخینه. (صراح). نوعی از آش آرد باشد و باسقاط ثانی (اماج) ...
[ بِ ] (ع اِ) میوهٔ معاث. (ناظم الاطباء).
(بُ لْ یا لَ) (اِ.) نوعی از کاچی که آش بی گوشت رقیق آبکی باشد؛ اماج.
فرهنگ فارسی معین