۱. بازگردنده. ۲. بازگردنده از سفر.
فرهنگ فارسی عمید
(اِخ) کوهی است از کوههای آذربایجان که از سطح دریا ۱۵۴۰ متر بلندی دارد. این کوه جزء جبالی است که از منتهی الیه شمال شرقی آذربایجان شروع شده و به سواحل جنوبی بحر خزر خود را میرساند و به ملا ...
لغتنامه دهخدا
گروهی از مردم که با هم به سفر بروند یا با هم از سفر برگردند؛ کاروان.
[ فِ لَ ] (ع اِ) کاروان. (مهذب الاسماء) (دهار). قیروان : سوی او از شاعران و زائران شرق و غرب قافله در قافله است و کاروان در کاروان. فرخی. تا برگرفت قافله از باغ عندلیب زاغ سیه بباغ درآورد ...
کاروان سالار، کاروان دار
فرهنگ واژههای سره
[ فِ لَ / لِ ] (ص مرکب، اِ مرکب) کاروانسالار. بارسالار. سردار قافله : هرچه خلاف آمد عادت بود قافله سالار سعادت بود.نظامی. ای قافله سالار چنین گرم چه رانی آهسته که در کوه و کمر بازپسانند.سع ...
[ فِ لَ / لِ ] (اِ مرکب) جای فرودآمدن قافله. || کنایه از دنیا که جای آمدن و رفتن است : پست منشین که ترا روزی ز این قافله گاه گرچه دیر است همان آخر برباید خاست. ناصرخسرو. از بس دل مردم ...
[ فِ لَ / لِ ] (ص نسبی) منسوب به قافله. آنها که در قافله هستند: از که پرسند جز از مردم نیک و بد دهر چون بر این قافلگی مردم سالار و سر است. ناصرخسرو.
[ رِ فِ لَ / لِ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پیشرو قافله و قافله باشی. (رشیدی) (ناظم الاطباء ذیل سالار). مهتر و بزرگ کاروان. (انجمن آرا). آن که رهبری و راهنمایی قافله را بعهده دارد. قافله سالار ...
رئیس قافله؛ سرپرست کاروان.
[ سَ فِ لَ / لِ ] (اِ مرکب) مهتر و رئیس قافله. (از آنندراج).
گرایش به باوری غالب یا انجام کاری به دلیل وجود گرایش عمومی [آیندهپژوهی]
واژههای مصوب فرهنگستان