[ فِ لَ ] (ع اِ) کاروان. (مهذب الاسماء) (دهار). قیروان : سوی او از شاعران و زائران شرق و غرب قافله در قافله است و کاروان در کاروان. فرخی. تا برگرفت قافله از باغ عندلیب زاغ سیه بباغ درآورد ...
لغتنامه دهخدا
کاروان سالار، کاروان دار
فرهنگ واژههای سره
[ فِ لَ / لِ ] (ص مرکب، اِ مرکب) کاروانسالار. بارسالار. سردار قافله : هرچه خلاف آمد عادت بود قافله سالار سعادت بود.نظامی. ای قافله سالار چنین گرم چه رانی آهسته که در کوه و کمر بازپسانند.سع ...
[ فِ لَ / لِ ] (اِ مرکب) جای فرودآمدن قافله. || کنایه از دنیا که جای آمدن و رفتن است : پست منشین که ترا روزی ز این قافله گاه گرچه دیر است همان آخر برباید خاست. ناصرخسرو. از بس دل مردم ...
[ رِ فِ لَ / لِ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پیشرو قافله و قافله باشی. (رشیدی) (ناظم الاطباء ذیل سالار). مهتر و بزرگ کاروان. (انجمن آرا). آن که رهبری و راهنمایی قافله را بعهده دارد. قافله سالار ...
رئیس قافله؛ سرپرست کاروان.
فرهنگ فارسی عمید
[ سَ فِ لَ / لِ ] (اِ مرکب) مهتر و رئیس قافله. (از آنندراج).
گرایش به باوری غالب یا انجام کاری به دلیل وجود گرایش عمومی [آیندهپژوهی]
واژههای مصوب فرهنگستان
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.