[ شَمْ بَ ] (اِخ) احمدبن محمدبن شنبذ. قاضی دینور. محدث است. (منتهی الارب).
لغتنامه دهخدا
[ شَمْ بَ دَ / دِ ] (اِ) شنبلید. عطر گلها یا گیاههای معطر و خوشبو. (ناظم الاطباء): شنبلیده و کسن و سبدز در همهٔ رساتیق نه درهم. (تاریخ قم ص ۱۱۲). شنبلیده و کسن و سبدز در همهٔ رستاقها بهر ج ...
[ شَمْ بَ ] (اِ) شنبلیله. شمبلیله. حلبه. (ناظم الاطباء). رجوع به شنبلیله شود.
[ شَمْ بَ لی لَ / لِ ] (اِ) شملیز. شملید. شنبلید. شنبلیت. بمعنی شنبلید است و آن رستنیی باشد که به عربی حلبه و به هندی میتهی و به یونانی فریقه خوانند. (برهان). شملیز. به تازی حلبه. (از جهان ...
(شَ بَ یا بِ) (اِ.) روز اول هفته مسلمانان و یهودیان.
فرهنگ فارسی معین
[ شَمْ بِ ] (اِخ) نام محلی کنار راه رشت و آستارا میان کوله کوراب و نورد در ۳۱۸۰۰ گزی رشت. (یادداشت مؤلف).
[ شُمْ بِ دَ ] (اِخ) نام یکی از رودخانه های فارس، آب آن شیرین مایل به شوری است. آب رودخانهٔ چنیز از چندین فرسخ عبور کند در نزدیکی باغان ناحیهٔ سنا شنبه به رودخانهٔ دزگاه آمیزد و رودخانهٔ ش ...
[ شَمْ بِ کَ دَ ] (مص مرکب) عید گرفتن جهودان به شنبه. اِسبات. شنباذ. تشنبذ. (یادداشت مؤلف). در روز شنبه درآمدن و به اعمال آن عمل کردن و تعطیل کردن در کارها. (ناظم الاطباء).
[ شَمْ بَ وَیْ هْ ] (اِخ) محمدبن حسین بن یوسف بن شنبویه اصفهانی و ابوجعفر محمدبن شنبویه و علی بن قاسم بن ابراهیم بن شنبویه و محمدبن عبداللََّه بن نصربن شنبویه صاحب اربعین، محدثانند. || ...
[ شَ نَ ] (هزوارش، اِ) بلغت زند و پازند جمع سال باشد که سالهاست و به عربی سنین خوانند. (برهان). سالها و سنین. (ناظم الاطباء).
[ شَ تَ رَ ] (ع مص) پاره کردن جامه را بر خود: شنتر ثوبه شنترةً. (منتهی الارب). پاره کردن جامه را بر خود. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
[ شَ تَ ] (اِخ) آخرین شهری است از حدود اندلس بر کران دریای اقیانوس نهاده و از وی عنبر اشهب خیزد بغایت نیک، سخت بسیار و اندر حدود مغرب هیچ جای دیگر نیست. (حدود العالم).