۱. زیبنده؛ نیکو؛ خوب. ۲. [مقابلِ زشت] خوشنما؛ خوبرو؛ خوشگل.
فرهنگ فارسی عمید
[ کَ دَ ] (مص مرکب) نیکو و جمیل و آراسته و مطلوب کردن : ور ز دیده آب بارد بر رخ من گو ببار نوبهاران آب باران باغ را زیبا کند. منوچهری. || در بیت زیر ظاهراً بمعنی تمام و یکسره کرد ...
لغتنامه دهخدا
(حامص) زیبایی. رجوع به همین کلمه شود.
(اِخ) (مولانا...) اطوارش و قوت طبع از ابیات او معلوم و این مطلع ازوست: قامتت شیوه و رفتار چو بنیاد کند سرو را بندهٔ خود سازد و آزاد کند. (مجالس النفائس چ حکمت ص ۸۲). رجوع بهمین کتاب ص ۲۵۷ ش ...
(اِ) نوعی از طعام. (غیاث).
(اِخ) دهی از دهستان دینور است که در بخش صحنهٔ شهرستان کرمانشاهان واقع است و ۴۱۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵).
اسم: زیبادخت (دختر) (فارسی) (تلفظ: z.-dokht) (فارسی: زيبادخت) (انگلیسی: ziba-dokht) معنی: دختر زیبا و قشنگ، ( زیبا، دخت = دختر )
فرهنگ واژگان اسمها
[ دَ ] (ص مرکب) خوش کرشمه. نیکو غمزه و ناز: کنیزکی را دید باجمال، زیبادلال. (سندبادنامه ص ۱۳۸).
[ رُ ] (ص مرکب) زیباروی. (از فهرست ولف). جمیل. نکوروی : سمن بوی و زیبارخ و ماهروی چو خورشید دیدار و چون مشک بوی. فردوسی. برخ شد کنون چون گل ارغوان سهی قد و زیبارخ و پهلوان.فردوسی. اگر زی ...
ویژگی اسب و استر تندرو.
(اِ) کنایه از اسب و اشتر و هر حیوانی تندرو باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). شیر تند و این منقول است از زفان گویا (کذا). (شرفنامهٔ منیری): ولیکن ارچه چنین است هم پدید بود خسک ز ...
[ نِ ] (نف مرکب) زیبانویسنده. خوشنویس. که نیکو و خوش نویسد: مبادا بهره مند از وی خسیسی بجز خوشخوانی و زیبانویسی.نظامی.