معنی

[ رُ ] (ص مرکب) زیباروی. (از فهرست ولف). جمیل. نکوروی : سمن بوی و زیبارخ و ماهروی چو خورشید دیدار و چون مشک بوی. فردوسی. برخ شد کنون چون گل ارغوان سهی قد و زیبارخ و پهلوان.فردوسی. اگر زیبارخی رفت از کنارت ازو زیباتر اینک ده هزارت.نظامی. همچنان نامه کرد بر سقلاب خواست زیبارخی چو قطرهٔ آب.نظامی. همه زیبارخ و موزون و دمساز همه دستان سرا و نکته پرداز.نظامی.

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.