[ اَ شَ ] (اِخ) یازدهم. رجوع به فرهاد سوم شود.
لغتنامه دهخدا
[ اُ تُ شِ کَ ] (نف مرکب) کُشندهٔ شتر. درهم شکنندهٔ شتر: اشتر نادان بنادانی فروخسبد براه بی خبر باشد از آن شیری که هست اشترشکن. منوچهری.
فرمولدار [ریاضی]
واژههای مصوب فرهنگستان
[ اَ شِ ] (اِ مرکب) در زمان صفویه به رئیس امیرشکاران می گفتند. (از فرهنگ فارسی معین).
آن مقدار از انرژی نوترون که میتواند پس از ورود به هسته آن را تغییر شکل دهد و به شکافت وادار کند [فیزیک]
[ اَ دَ شِ ] (نف مرکب / ص مرکب) صیدکنندهٔ اژدها. شکنندهٔ اژدها: ترک خدنگ افکن سندان گزار بر همه شیرافکن اژدرشکار. امیرخسرو.
[ رَ ] (ص مرکب) دارای رشک. صاحب رشک. باغیرت. غیرتمند. غیور. غَیران. نیک غیرتمند. (منتهی الارب). رشکین. (ناظم الاطباء). حسود. (ناظم الاطباء) (دِمزن). غیرة؛ بارشکی. (منتهی الارب). رجوع به ر ...
[ رِ ] (اِ) قسمی بادام کوهی در نزدیک جهرم.
[ شِ کَ ] (اِ مرکب) محل داد و ستد و بازارگانی: استرآباد، شهر بارشکن آبادی است. (تحفهٔ اهل خراسان).
[ شِ کَ ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان ماهور و میلاتی بخش خشت شهرستان کازرون که در ۳۸ هزارگزی شمال کنار تخته و باختر برج کل قلی شکستان واقع است و ۴۶ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایرا ...
[ بِ رِ ] (اِخ) دهی است از دهستان چانف بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. سکنهٔ آن ۱۲۵ تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۸).
[ بَ شَ ] (اِ) شکنجه و معصر. || تسمه و تنگ و زین بند. (آنندراج).