۱. دیدهنشده؛ آنچه به چشم دیده نشده. ۲. (صفت مفعولی) کسی که چیزی را ندیده: تو چه دانی قدر آب دیدگان / عاشق نانی تو چون نادیدگان (مولوی: ۱۰۲). ۳. (اسم، صفت مفعولی) [قدیمی، مجاز] بخی ...
فرهنگ فارسی عمید
[ دَ / دِ ] (ص مرکب) زنی که شوهر نکرده و دوشیزه باشد. (ناظم الاطباء). دوشیزه. باکره. دختر.
لغتنامه دهخدا
[ دی دَ / دِ ] (نف مرکب) کسی که امری نامشهود رابازگو کند: فروگفت از این شیوه نادیده گوی نبیند هنر دیدهٔ عیب جوی.سعدی.
[ دی دَ / دِ ] (ص مرکب) نامجرب. تجربه نیاموخته. جوان کار نادیدهٔ نورس : نادیده روزگارم از آن رسمدان نیم آری بروزگار شود مرد رسمدان. ابوالمعالی رازی.
[ نَ وَ دی دَ ] (ص لیاقت) درننوشتنی. ناسپردنی. ناسپاردنی. مقابل نوردیدنی. رجوع به نوردیدنی شود.
[ پَ کَ دَ ] (مص مرکب) پوشاندن. پنهان کردن. نهفتن. اخفاء. استتار. مخفی داشتن : چو کاموس دست و گشادش بدید بزیر سپر کرد سر ناپدید.فردوسی. چو اسفندیار آن شگفتی بدید دو رخ کرد از خواهران ناپدید ...
ناپدید؛ ناپیدا؛ پوشیده و پنهان.
[ پَ ] (ص مرکب) نامعلوم. غیرقابل تشخیص. نامعین. مبهم و غیر واضح : همان ره به گنجینه دشوار بود طریق شدن ناپدیدار بود.نظامی. پایان فراق ناپدیدار و امید نمیرسد به پایان.سعدی. || نهفته. مضمر ...
[ پَ شُ دَ ] (مص مرکب) غیب شدن. غایب شدن. گم شدن. نامرئی شدن : در آن بیابان بی پایان ناپدیدار شد. (سندبادنامه ص ۱۴۴). و ز آنجا چون پری شد ناپدیدار رسیدند آن پریرویان پری وار.نظامی. دگر ره ...
[ پَ کَ دَ ] (مص مرکب) معدوم کردن. نیست کردن. افناء. از بین بردن. محو و نیست و نابودن کردن : کرا زاد و پرورد دارد نیاز کشد پس کند ناپدیدار باز.اسدی.
[ پَ دی دَ / دِ ] (حامص مرکب) فقدان. غیبت. عدم ظهور. (ناظم الاطباء). پوشیدگی. عَفاء. (منتهی الارب).
[ دی دَ / دِ ] (حامص مرکب) نامجربی. بی تجربگی. کاردیده نبودن. ناآزمودگی. حالت و صفت ناکاردیده. رجوع به ناکاردیده شود.