[ پَ ] (ص مرکب) نامعلوم. غیرقابل تشخیص. نامعین. مبهم و غیر واضح : همان ره به گنجینه دشوار بود طریق شدن ناپدیدار بود.نظامی. پایان فراق ناپدیدار و امید نمیرسد به پایان.سعدی. || نهفته. مضمر ...
لغتنامه دهخدا
[ پَ شُ دَ ] (مص مرکب) غیب شدن. غایب شدن. گم شدن. نامرئی شدن : در آن بیابان بی پایان ناپدیدار شد. (سندبادنامه ص ۱۴۴). و ز آنجا چون پری شد ناپدیدار رسیدند آن پریرویان پری وار.نظامی. دگر ره ...
[ پَ کَ دَ ] (مص مرکب) معدوم کردن. نیست کردن. افناء. از بین بردن. محو و نیست و نابودن کردن : کرا زاد و پرورد دارد نیاز کشد پس کند ناپدیدار باز.اسدی.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.