[ نِ ] (نف مرکب) علم خیز. سرزمین دانش. که از آن دانش برخیزد: یونان مملکتی دانش خیز بود.
لغتنامه دهخدا
[ دَ ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سبلوئیهٔ بخش زرند شهرستان کرمان. واقع در ۳۰هزارگزی جنوب زرند و ۵هزارگزی باختر راه مالرو زرند به رفسنجان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۸).
۱. بهپا خاستن؛ جنبش؛ قیام؛ قیام عمومی. ۲. (اسم) روز حشر و قیامت؛ رستخیز، ستخیز.
فرهنگ فارسی عمید
[ رَ تَ / رَ ] (اِ مرکب) رستاخیز. برخاستن مردگان. (از: ریست، مرده، میت + خیز، برخاستن). (یادداشت مؤلف). رستاخیز. قیامت. (لغت محلی شوشتر نسخهٔ خطی کتابخانهٔ مؤلف) (از فرهنگ جهانگیری). روز قی ...
[ رَ تَ / رَ اَ تَ ] (مص مرکب) شور و غوغا ایجاد کردن : یک شهر همی فسون و رنگ آمیزند تا بر من و بر تو رستخیز انگیزند. طاهر چغانی. چرا چون پلنگان به چنگال تیز نینگیزد از خان او رستخیز.فردوسی ...
(~. بَ. وَ دَ) (مص ل.) هلاک کردن، دمار برآوردن.
فرهنگ فارسی معین
[ رَ تَ / رَ بَ وَ دَ ] (مص مرکب) غوغا و فریاد و شور پدید آوردن. فریاد و داد بلند کردن : به گردنش بر زد یکی تیغ تیز برآورد ناگاه از او رستخیز.فردوسی. برآورد از آن شارسان رستخیز همه برگرفتند ...
[ رَ تَ / رَ تَ ] (مص مرکب) رستخیز برخاستن : ز بیدادگر شاه باید گریز کز او خیزد اندر جهان رستخیز.فردوسی. و گر خیزد اندر جهان رستخیز نبیند کسی پشت من در گریز.فردوسی. و رجوع به رستخیز برخاست ...
[ رَ تَ / رَ نُ / نِ / نَ دَ ] (مص مرکب) قیامت و هنگامه نشان دادن : برآهیخت رستم یکی تیغ تیز بدان تا نماید بدو رستخیز.فردوسی. و رجوع به رستخیز کردن و مترادفات کلمه شود.
[ رَ تَ / رَ کَ دَ ] (مص مرکب) فریاد و داد کردن. هنگامه کردن : همی بود زینگونه او اشک ریز همی کرد بر خویشتن رستخیز. شمسی (یوسف و زلیخا). و رجوع به رستخیز برآوردن و رستخیز برانگیختن و رستخی ...
(اِ مرکب) روز قیامت. (از آنندراج). رستاخیز. (آنندراج) (فرهنگ شعوری). و رجوع به رستاخیز شود.
(~.) [ ع - فا. ] (ص.) ویژگی مناطقی از زمین که بر روی کمربند زلزله واقعند و در آنها زلزله بسیار روی میدهد.